نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

تو که پاك منو گیج کردي ، خوشت آمده یا نه؟"
"من چنین حرفی نزدم اما دوست دارم بیشتر بو او آشنا بشم".
مهشید با خوشحالی دستهایش را به هم قلاب کرد و گفت:"واي خداي من مامان بفهمه از خوشحالی غش میکنه.عاقبت
پسرش از انزوا در اومد".
اخمی بر پیشانی محمد نشست و بدون کلامی از اتاقش خارج شد.
مهشید با ناراحتی لبش را گزید.او فهمید حرف خوبی نزده و با این حرف محمد را به یاد گذشته انداخته است.از ناراحتی
سرش را تکان داد و از اتاق محمد خارج شد.
صبح روز پنجشنبه غزل به اتفاق منیژه براي خرید به محلی رفتند که منیژه همیشه لباسهایش را آنجا تهیه میکرد.
منیژه دوست داشت غزل همراه او به مهمانی برود که یکی از دوستانش به مناسبت برگشتن از امریکا تریتیب داده بود
.اما میدانست که او به جشن عروسی یکی از دوستانش که در تهران بودند دعوت دارد.منیژه در مورد اینکه دوست غزل
چه کسی می باشد و چگونه با او آشنا شده هیچگونه کنجکاوي نکرد.این خود غزل بود که براي او توضیح داد با مهشید
در هواپیما آشنا شده و به همراه آنان به منزل آمده است.
منیژه پس از انتخاب دو دست لباس نظر غزل را در مورد آنها پرسید.غزل از سلیقه او خیلی تعریف و تمجید کرد و از اوخواست به سلیقه خودش لباسی براي او انتخاب کند.
منیژه از اینکه غزل از او خواسته بود تا لباسش را او انتخاب کند خیلی خوشحال شد و همین باعث شد تا تمام سلیقهاش را به کار گیرد.
آن دو پس از خرید از فروشگاه بیرون امدند و اجناس خریداري شده را در خودرو منیژه گذاشتند و براي خوردن فنجانی
قهوه وارد رستوران کوچکی شدند.
هر دو از با هم بودن احساس خوبی داشتند.غزل که پس از مرگ مادرش و ازدواج فرزانه خیلی تنها شده بود احساس
میکرد که وجود منیزه خلئی را که در اثر نداشتن همدمی از جنس خود داشته پر کرده است.
منیژه احساس میکرد غزل او را به زندگی خالی از تنفر و احساس پوچی برده است.او مدتی بود که قرصهاي اعصابی که
روح او را فرسوده تر میکرد استفاده ن***د.تازگی یادگرفته بود که لبخندش را در پس پرده اي از غرور پنهان نکند و دنیا
را با دید بهتري ببیند.این طرز فکر در روابط او با همسرش نیز تأثیر زیادي گذاشته بود.او دیگر از محمود متنفر نبود و با
تندي زبانش کمتر او را می آزرد.
وقتی به منزل رفتند قرار شد هر دو لباسی را که خریده بودند بپوشند و همانطور که قرار است به مهمانی بروند خود را
اماده کنند.چند دقیقه بعد غزل براي نشان دادن لباسش به اتاق منیژه رفت.منیژه با دیدن او متعجب شد و بعد از خنده
ریسه رفت به طوري که محمود که همان لحظه به منزل آمده بود از صداي خنده بلند منیژه فکر کرد او دچار جنون شده
و با ترس و وحشت به سرعت به اتاق خوابشان رفت.او را دید که روي تخت نشسته و به غزل که خود را به صورت
عجیبی آرایش کرده نگاه میکرد و از خنده ریسه میرفت.
محمود هاج و واج به غزل نگاه کرد.غزل با مداد دنباله ابروهایش را تا پایین صورتش کشیده بود و با رژ لب لبها و قسمتی
از بالا و پایین و همچنین گونه هایش را سرخ کرده بود.دور تا دور چشمهایش را هم سیاه کرده بود.موهایش را هم آشفته
در بالاي سرش جمع کرده بود.خلاصه چهره او آنقدر خنده دار و در عین حال عجیب شده بود که محمود هم با خنده
کنار همسرش نشست که هنوز مشغول خندیدن بود.
غزل با لبخند به محمود نگاه کرد و گفت:"ا ، عمو جان چرا می خندید ، خب قرار است امشب مطابق مد روز رفتار کنم".
اشک در چشمهاي محمود جمع شده بود.با آنکه می خندید اما احساس میکرد دلش می خواهد گریه کند زیرا او سالها
منتظر لحظه اي بود که صداي خنده همسرش را که خیلی هم به او علاقه داشت بشنود.او به منیژه نگاه کرد و او را چنان
دوست داشتنی یافت که احساس کرد میخواهد او را در آغوش بکشد.محمود خود را بطرف منیژه که هنوز با خنده به
غزل نگاه میکرد کشید و بازویش را دور او حلقه کرد.غزل که جلوي آیینه ااق ژستهاي مختلفی را براي مهمانی تمرین
میکرد عمویش را دید.پاورچین به سمت در اتاق رفت و در همان حال گفت:"مجلس خودمانی شد ، اینجا دیگر جاي من
نیست".
محمود و منیژه با لبخند به او نگاه کردند و غزل لبخندي زد و از اتاق خارج شد.هنگامی که غزل از اتاق عمویش خارج
شد با فرشاد روبرو شد که او هم از اتاقش خارج میش تا بیرون برود.
غزل حتی فکرش را نمیکرد که در این حال فرشاد او را ببیند.او با تعجب به فرشاد نگاه کرد که با چشمانی از حدقه در
آمده به او زل زده بود به سرعت دستهایش را جلوي صورتش گرفت و دوان دوان خود را به اتاقش رساند.
خنده از وجود غزل محو شد.همچنان که به در اتاقش تکیه داده بود از خودش بدش آمد.او دوست نداشت فرشاد او را با
این سر و وضع ببیند.اما دیگر نمی شد کاري کرد و اتفاقی بود که افتاده بود.غزل با تأسف باز دیگر خود را جلوي آیینه
اتاقش نگاه کرد و در حالی که از چهره نقاشی شده اش بدش آمد براي پاك کردن آرایش صورتش به حمام رفت.
فرشاد با نگاه متعجبش غزل را تا در اتاقش تعقیب کرد.چند لحظه همان جا ایستاد و در حالی که نیشخندي بر لب داشت
بیرون رفت.
رفتار غزل برایش عجیب بود.تاکنون دختري را ندیده بود که این چنین شیطنت داشته باشد.دخترانی که تا آن زمان
شناخته بود هیچکدام خصیصه اي مانند غزل نداشتند.فرشاد پشت فرمان نشست و غزل را با آرایشی که بر چهره
داشت به یاد آورد و خندید.خنده او ابتدا عادي و کم کم به حالت عصبی در آمد و پس از چند لحظه با مشت به فرمان
ضربه زد و سرش را روي دستانش گذاشت و زار گریست.
فرشاد با خود عهد بسته بود که پس از فرشته به هیچ دختري فکر نکند اما میدید که این دختر سیاه چشم شیطان که
دختر عمویش هم بود گاهی مانند تکه ابري در آسمان خیالش می نشیند و چون جادوگري افکار او را اسیر طلسم خود
میکند.
ساعتی بعد فرشاد در بهشت زهرا بود و در حالیکه روي زمین نشسته بود زانوانش را در آغوش گرفته بود و به سنگ
سیاه گور فرشته خیره شده بود.در همان حالی که فرشاد در کنار مزار فرشته با خود خلوت کرده بود غزل آماده میشد تا
به منزل مادر مهشید برود.
با وجود اصرار غزل که نمیخواست مزاحم عمویش شود و اصرار داشت تا با تاکسی تلفنی به منزل دوستش برود اما
محمود تصمیم گرفت خودش او را به مقصد برساند.غزل پس از خداحافظی با منیژه به همراه محمود به طرف مقصد راه
افتاد.
چون مسیر بزرگراه را انتخاب کردند زودتر از آنچه فکرش را میکردند به مقصد رسیدن.منزل مادر مهشید ساختمان دو
طبقه قشنگی بود که در حوالی میدان نارمک قرار داشت.چندین ریسه چراغ چشمک زن جلوي در نصب شده بود که
نشان میداد به مقصد رسیده اند.
محمود صبر کرد تا غزل داخل شود.بعد دور زد و به طرف متزل برگشت.غزل به او گفته بود که معلوم نیست تا چه وقت
مراسم به طول بیانجامد و به آنان اطمینان داده بود که در هنگام برگشتن به منزل با اکسی تلفنی بر میگردد و از
عمویش خواسته بود نگران او نباشد.
مهشید و کتایون به استقبال غزل آمدند و او را با شادي به داخل بردند و به مادر و محبوبه که آماده میشد به آرایشگاه
برود معرفی کردند.
مهتاب و محبوبه با وجودي که براي نخستین بار بود که او را می دیدند اما از صمیمیتی که غزل از خود نشان میداد
خیلی از او خوششان آمده بود.
محمد منزل نبود و گویی براي انجام کاري رفته بود.
از طرف خانوده حمید آمدند تا محبوبه را به آرایشگاه ببرند.محبوبه از غزل و کتایون خواست همراه او بروند اما غزل
ترجیح داد کنار مهشید بماند و با او در کارهایی که قرار بود انجام دهند همکاري کند.
پس از رفتن محبوبه به آرایشگاه مهشید با وجودي که هشت ماهه باردار بود شروع کرد به کمک به مادر براي انجام
کارهایی که باید تا شب انجام میشد.غزل هم همراه آن دو شد.اصرار مهشید و مادرش براي اینکه او دست به کاري نزند
و به میان مهمانانی برود که در طبقه پایین بودند و از خود پذیرایی کند بی نتیجه بود.
ساعتی بعد کارها انجام شده بود جز اینکه کف اتاقها کمی تمیز شود.مهشید جاروبرقی را از داخل کمد دیواري در آورد و
شروع کرد به جارو کشیدن که غزل با اصرار جارو را از او گرفت و مهشید را روي مبل راحتی نشاند.پس از دادن لیوانی
چاي به او خودش شروع کرد به جارو کشیدن.مهتاب که ناظر کارهاي غزل بود به مهشید نگاه کرد ، مهشید با بالا
انداختن ابرویش اشاره اي به غزل کرد و سرش را تکان داد.مهتاب با لبخند به غزل نگاه کرد که گویی در منزل خود
مشغول به کار است و نفس عمیقی کشید.
مهتاب و مهشید هر دو یک فکر میکردند و اینکه غزل دختر مناسبی براي محمد میباشد.با اینکه کتایون هم دختر
خوبی بود اما محمد در این مدت نشان داده بود که تمایلی نسبت به او ندارد.اما بخاطر دعوت غزل براي شب حنابندان
دست به دامان مهشید شده بود.مهشید این موضوع را به مادرش گفته بود.این تنها یک چیز را میرساند و آن اینکه
ممکن است محمد به این دختر علاقه پیدا کرده باشد.اما هیچکدام از آن دو خبر نداشتند که اصرار محمد براي دعوت از
غزل براي اجراي نقشه خاصی بوده است.نقشه اي ماهرانه که مجري آن خود محمد بود وبراي رسیدن به هدفی که فقط
خودش از آن آگاه بود.
مهشید و مهتاب در آشپزخانه مشغول پختن آش رشته بودند که طبق رسمی که داشتند باید این آش توسط مادر عروس
در شب حنابندان پخته میشد.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید