غیر از مهتاب و مهشید و غزل کسی در طبقه بالا بنود.چند تن از اقوام که در منزل بودند در طبقه پایین جمع شده
بودند و فقط گاهی کسی سري به بالا میزد و از مهتاب میپرسید اگر کاري دارند کمکشان کنند.صداي بلند موسیقی از
طبقه پایین منزل به گوش میرسید.غزل با دقت مشغول کشیدن جارو به کف هال بود و چیزي نمانده بود که کارش تمام
شود.همچنان که سرش را زیر انداخته بود و مشغول بود به صداي موسیقی که از طبقه پایین می آمد گوش سپرده بود.در
همین هنگام وجود یک کفش مردانه تمیز و براق که سر راه جارویش قرار گرفته بود باعث شد سرش را بلند گند و به
صاحب کفش نگاه کند.
آن شخص که کسی جز محمد نبود روبروي غزل ایستاده بود و به او چشم دوخته بود در همان حال از اینکه او جارو به
دست داشت خیلی تعجب کرده بود.
غزل با دیدن او لبخند زد که باعث شد چال قشنگی روي گونه اش بیفتد.به محمد گفت:"سلام ، خوشحالم که باز هم می
بینمتان ، اگر ممکن است از جلوي جاروي من کنار بروید".
محمد که تازه متوجه شده بود راه او را سد کرده قدمی به عقب برداشت و گفت:"سلام من هم از دیدن شما
خوشحالم.چرا شما زحمت میکشید؟"
غزل به او نگاه کرد و گفت:"زحمت ، من فکر میکردم فقط خانمها تعارفی هستند ، باور کنید زحمتی برایم نبود".
محمد نگاهش را از چشمان او برگرفت و به طرف اتاقش رفت.پیش از اینکه به اتاقش برود به طرف آشپزخانه رفت و
مادرش و مهشید را دید که مشغول ریختن رشته درون قابلمه بزرگی هستند.
مهشید با دیدن محمد با لبخند به او سلام کرد.مهتاب هم به طرف او پرگشت و گفت:"سلام پسرم ، چه خوب شد آمدي
، الان به خواهرت میگفتم کاش محمد زودتر بیاید تا آش خمیر نشده آن را از سر اجاق بردارد".
محمد پاسخ سلام مادر و مهشید را داد و به طرف آن دو رفت و در حالی که صدایش را آهسته کرده بود گفت:"مهشید
اینجور مهمون دعوت میکنی؟جارو به دستش می دي؟"
مهشید به برادرش که اخمی بر چهره داشت نگاه کرد و گفت:"باور کن خودش به زور جارو را از دستم گرفت ، مگه نه
مامان؟"
مهتاب سرش را تکان داد و گفت:"غزل دختر خانمی است.هر چه اصرار کردیم که دست به چیزي نزند قبول نکرد.حتی
به اصرار محبوبه که میخواست او هم به آرایشگاه برود گفت دوست دارد بماند و به ما کمک کند ، میگفت اینطور احساس
صمیمیت بیشتري میکند".
محمد با همان اخم گفت:"اما این دلیل نمیشود که اجازه بدهیدجارو بکشد."بعد از آشپزخانه خارج شد.
مهتاب و مهشید به هم نگاه کردند.مهشید با ناراحتی گفت:"شاید راست میگوید."وبراي گرفتن جارو از غزل به هال
رفت که کار او تمام شده و مشغول جمع کردن سیم جارو می باشد.
محمد به اتاقش رفت تا لباسش را عوض کند.او پنجشنبه ها به مطب نمیرفت و آن روز صبح که کشیک را در بیمارستان
تحویل داده بود براي انجام کارهاي مادر از صبح در رفت و آمد بود.به همین دلیل احساس خستگی میکرد.محمد با
برداشتن حوله به سمت حمام رفت تا با گرفتن دوش خستگی را از تنش بیرون کند.در همان حال به غزل فکر میکرد ، به
او که از نظر اخلاقی خیلی شبیه فرشاد بود و درست مانند او بی ریا و خودمانی رفتار میکرد.از به یاد آوردن فرشاد
مشتهاي محمد در هم گره شد و احساس کرد خیلی دوست دارد فریاد بکشد.با حرص آب سرد حمام را باز کرد و بدن
خود را زیر دوش گرفت.آب سرد همچنان بر روي سر و بدنش فرو میریخت کم کم التهابش را تسکین میداد.
در تمام طول برگزاري مراسم محمد لحظه اي چشم از غزل برنداشت و تمام حرکتهاي او را زیر ذره بین نگاه خود قرار
داده بود.غزل پر حرارت و شاد بود.او سرشار از شادي و شور بود و تمام حرکاتش نشان از رفتار بی غل و غشش
داشت.مهتاب و مهشید و همچنین محبوبه او را خیلی پسندیده بودند.چندین بار مهشید و حتی مهتاب متوجه نگاه
عمیق محمد به غزل شدند و در دل آرزو میکردند که محمد با بیان این حقیقت که غزل را میخواهد آنان را به
خواستگاري او بفرستد.
پس از مراسم حنابندان غزل از مهشید خواست تاکسی براي او خبر کنند.مهشید گفت کمی صبر کند ، اما در حقیقت
میخواست به محمد بگوید که زحمت رساندن غزل را به منزل عمویش متقبل شود.
محمد با بردن غزل حرفی نداشت و از مهشید خواست اجازه بدهد خودش به تنهایی غزل را به منزل برساند.
مهشید با تعجب به محمد نگاه کرد و گفت:"آخه خوب نیست ، میترسم غزل ناراحت بشه".
"اگر بخواهد با تاکسی برود باید تنها برود ، فکر نمیکنم تو بخواهی با او بروي".
"خب آره ، اما تاکسی فرق دارد.من نمی فهمم تو چرا اینطوري شدي ، خب اگه دخترو رو میخواي بگو تا برات دست بالا
کنیم ، آخه این کار چیه؟"
"تو کاري نداشته باش ، هر ازدواجی اول باید زمینه اش آماده بشه".
"آره جون خودت ، زمینه اش اینه که نصف شبی دختر مردمو به تنهایی ببري او ن سر دنیا".
"چیه به من اطمینان نداري؟"
"نه به خدا منظورم این نیست ، اما میترسم عموش از اینکه تو به تنهایی اونو رسوندي ناراحت بشه".
"مثل اینکه تو باغ نیستی ، من میدونم که ناراحت نمیشه".
"از کجا میدونی؟"
"مهشید با من بحث نکن ، برو کاري که گفتم انجام بده".
مهشید با ناراحتی نفس عمیقی کشید و گفت:"تو خیلی عوض شدي ،یادم میاد یک زمانی از تنها بودن با یک دختر
احساس ناراحتی میکردي و میگفتی از نظر شرعی درست نیست اما حالا"...
محمد بدون گفتن کلامی پشتش را به مهشید کرد.او هم با حرص از اتاق بیرون رفت.
مهشید به طرف غزل رفت و به او گفت اگر اشکالی ندارد اجازه بدهد محمد او را برساند زیرا اینطور خیال او و مادرش
راحت تر است.
غزل بدون اینکه ناراحت شد به او گفت اگر براي محمد زحمتی نیست از نظر من اشکالی ندارد.مهشید که فکر نمیکرد
واکنش غزل این باشد نفس راحتی کشید و رفت تا محمد را صدا کند.
غزل پس از خداحافظی از مهتاب و مهشید و محبوبه و کتایون به سمت در رفت.مهشید او را تا جلوي در حیاط مشایعت
کرد.
کنار در غزل رو به مهشید کرد و گفت:"از نظر برادرتان اشکالی ندارد که من کجا بنشینم".
مهشید مردد بود که چه پاسخ بدهد که محمد در جلو را باز کرد و به غزل اشاره کرد تا سوار شود.خودش هم بطرف در
دیگر رفت و سوار شد.
مهشید به غزل نگاه کرد و گفت:"آقا داداشم خودش تعیین کرد که کجا بنشینی ، غزل جون اگه احساس ناراحتی
میکنی میتوانم من هم بیایم باور کن جدي می گویم".
غزل نگاهی به شکم او انداخت و با لبخند گفت:"من نه تنها احساس ناراحتی نمیکنم بلکه به هیچ وجه اجازه نمیدهم تو
این کار را بکنی".
بعد صورت او را بوسید و خداحافظی کرد.
محمد حرکت کرد و مهشید با کشیدن نفس عمیقی به داخل منزل برگشت.
پس از پشت سر گذاشتن چند چهارراه محمد رو به غزل کرد و گفت:"به نظرت از داخل شهر برویم بهتر است یا اینکه از
بزرگراه برویم؟"
غزل به محمد نگاه کرد و با لبخند گفت:"اگر اینجا شیراز بود من به شما میگفتم که کدام راه بهتر است اما در مورد
تهران چنین آگاهی ندارم".
محمد به او نگاه کرد و گفت:"بله متوجه شدم."و خود مسیري را انتخاب کرد.او مسیر حرکتشان را از داخل شهر انتخاب
کرد تا بدین ترتیب زمان بیشتري در راه باشند.
چند لحظه به سکوت سپري شد تا ایمکه محمد رشته کلام را به دست گرفت و از غزل پرسید:"شما کلاس چندم
هستید؟"
"امسال دیپلم گرفتم و قرار است در کلاسهاي آمادگی کنکور شرکت کنم تا براي شرکت در دانشگاه آمادگی پیدا کنم".
"رشته مورد علاقه تان چیست؟"
"خیلی دوست دارم یک مترجم قابل بشم".
محمد ابروانش را بالا برد و گفت:"رشته جالبی ست.امیدوارم موفق شوید".
آن دو همچنان صحبت میکردند.محمد نام مؤسسه اي را به غزل گفت و به او پیشنهاد کرد براي آمادگی بیشتر در آن
مؤسسه ثبت نام کند.غزل از پیشنهاد او تشکر کرد و گفت در مؤسسه دیگري ثبت نام کرده است.
محمد ابروانش را درهم کشید و گفت:"گفتید نام این مؤسسه چه بود؟به نظرم خیلی آشنا آمد."غزل نام مؤسسه و
همچنین مکان آن را به او گفت و محمد در ذهن نام و نشانی آن را به خاطر سپرد.
محمد با صمیمیت با غزل صحبت میکرد.غزل هم از این صمیمیت تا حدي متعجب و هیجان زده شده بود.محمد گاهی به
او خیره میشد و در همان حال صحبت میکرد.غزل احساس میکرد نیرویی که نمیدانست چیست مانع از برگرفتن
چشمانش از نگاه او میشود.
او دختري نبود که بی جهت به چشمان مردي خیره شود اما نگاه محمد چیزي نبود که باعث میشد چشمانش چون تکه
اهنی جذب آهنرباي نگاه او شود.محمد به این امر به خوبی واقف بود و با همان نگاه غزل را اسیر خود کرده بود.
در زمان نه چندان طولانی به مقصد رسیدند.محمد به غزل نگاه کرد و با لحن صمیمانه اي گفت:"اجازه میدهی فردا بیایم
دنبالت؟"
غزل سرش را زیر انداخت و محمد با وجود تاریکی داخل خودرو سرخی شرم را روي گونه هاي غزل احساس کرد.
"اگر اجازه بدهید فردا با عمویم به منزلتان می آیم".
محمد لبخند زد و با لحن آرامی گفت:"هر چند که این افتحار را به من نمیدهی اما هر طور که تو دوست داشته باشی
منم راضیم".
غزل براي تشکر به محمد نگاه کرد.وقتی چشمان با نفوذ او را خیره به خود دید قلبش چون گنجشکی هراسان به تپش
افتاد.او تاکنون چنین نگاهی را تجربه نکرده بود.نگاه محمد چون تیغ تیزي بر قلب او نفوذ کرده بود و غزل احساس
میکرد طاقت قرار گرفتن زیر نگاه او را ندارد.اما محمد چون هنرپیشه قابلی که مشغول ایفاي بهترین نقش خود میباشد
دستش را بطرف غزل دراز کرد و گفت:"شبت بخیر".
غزل انتظار چنین برخوردي را نداشت و نمیدانست آیا باید به او دست بدهد و یا دست او را نادیده بگیرد.البته براي غزل
این نوع برخورد عادي بود اما میدانست براي مهشید و خانواده اش مرسوم نیست که زن و مرد بیگانه با هم دست
بدهند.حالا برادر مهشید دستش را براي گرفتن دست او دراز کرده بود.غزل با تردید به محمد نگاه کرد و دستش را در
دست او گذاشت.خواست دستش را پس بکشد که محمد دست او را در دستش نگه داشت و با لبخند به او گفت:"به
شیطنتت نمیاد اینقدر پرهیزگار باشی."و بعد دست او را رها کرد.
غزل گیج تر از آن بود که بخواهد به معنی حرف محمد توجه کند.او دستگیره در را گرفت و پس از باز کردن آن با گفتن
شب بخیر پیاده شد.محمد صبر کرد تا غزل با کلید در را باز کند.سپس حرکت کرد.
محمد مسافت زیادي را طی نکرده بود که عرق از سر و گردنش راه افتاد.او حالت بازیکن فوتبالی را داشت که نود دقیقه
بی وقفه در زمین دویده باشد.کم کم اعضاي بدنش بی حس می شدند و در عین حال لرز او را فرا گرفت.گوشه اي نگه
داشت تا حالش کمی بهتر شود.احساس غریبی داشت.حس میکرد دستش سنگین شده و به سختی حرکت میکند.او به
دستی که با آن دست غزل را گرفته بود نگاه کرد و با صداي بلندي به خود گفت:چه میکنی محمد؟هیچ متوجه کاري که
میخواهی انجام بدهی هستی؟چند لحظه چشمانش را بست و دستش را داخل جیب بغل کتش کرد.کیفش را در آورد و از
جیب مخفی آن عکسی از فرشته را بیرون آورد که مدتها پیش از آلبوم خانوادگی شان برداشته بود.به ان چشم
دوخت.نگاه فرشته مظلومانه به او دوخته شده بود.محمد چند لحظه به عکس نگاه کرد و آن را سر جایش گذاشت و با
صداي آرامی گفت:"من همان کاري را میکنم که باید انجام بدهم".
غزل وقتی در حیاط را بست چند لحظه پشت در ایستاد تا قلبش تپش عادي خود را از سر گیرد ، سپس آرام آرام به
مست منزل رفت.او نگاهی به محل پارك خودروها انداخت.خودرو منیژه سر جایش بود اما از خودرو عمو خبري
نبود.غزل متوجه شد محمود و منیژه هنوز از مهمانی برنگشته اند.غزل به دنبال خودرو فرشاد سرش را به اطراف چرخاند
و آن را در گوشه اي دیگر دید.
|