نمایش پست تنها
  #78  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چراغهاي محوطه روشن بودند.غزل به پنجره هاي طبقه دوم نگاهی انداخت.تمام اتاقهاي طبقه بالا در تاریکی فرو رفته
بودند و نوري از آنها خارج نمیشد ، حتی اتاق فرشاد که هر شب تا دیر وقت چراغش روشن بود در آن موقع در تاریکی
وهم انگیزي فرو رفته بود.فقط نور ضعیفی از داخل هال ورودي به بیرون ساطع میشد.
غزل امیدوار بود در ورودي قفل نباشد که او مجبور به بیدار کردن رحمان شود.نگاهی به ساعتش انداخت و متوجه شد
کمی از دوازده گذشته است.به آرامی و در حالی که سعی میکرد پاشنه هاي بند کفشش در برخورد با سنگ راهرو
صدایی ایجاد نکند بطرف در ورودي ساختمان رفت.
خوشبختانه در قفل نبود و غزل به راحتی داخل شد.پس از ورود با تعجب فرشاد را دید که روي کاناپه نشسته و
دستهایش را روي پیشانی اش گذاشته و پاهایش را روي میز گذاشته است.
غزل ابتدا فکر کرد فرشاد خوابیده است.نخواست مزاحمتی براي او ایجاد کند و پاورچین به سمت پله ها حرکت کرد که
صداي فرشاد را شنید که میگوید:"تا این موقع شب تک و تنها کجا بودي؟"
غزل به فرشاد نگاه کرد و او را دید که همچنان دستش روي سرش قرار دارد و حرکتی نمیکند.
به آرامی گفت:"با من بودي؟"
فرشاد دستش را از روي چشمانش برداشت و گفت:"به غیر از من و تو کس دیگري هم اینجا هست؟"
غزل لحظه اي فکر کردو بعد با طعنه گفت:"به غیر از تو من اینجا هتسم ولی به غیر از من کس دیگري اینجا وجود ندارد
که مجبور باشم پاسخش را بدهم.
فرشاد تکانی به خود داد و صاف نشست و پاهایش را از روي میز پایین
گذاشت.در حالیکه به سرتا پاي غزل نگاه میکرد با لحن خشکی گفت:"منظورت چیه؟با این حرف چه چیز رو میخواهی
بگی؟"
غزل بطرف او چرخید و گفت:"منظور خاصی ندارم!"بعد چرخی زد تا از پله ها بالا برود که فریاد بلند فرشاد او را روي
همان پله اول میخکوب کرد.
"تا من اجازه ندادم حق نداري قدم برداري ، تو چطور به خود اجازه میدي به من توهین کنی و بدون ایکنه دلیلت را
عنوان کنی راهت را بکشی و بروي؟"
غزل با تعجب به طرف فرشاد برگشت و با لحن آرامی گفت:"من منظور بدي نداشتم اما مثل اینکه تو از چیز دیگه اي
ناراحتی ، اینطور نیست؟"
"ناراحتی من به تو ربطی نداره ، فقط میخواهم دلیل تیکه پرونی هاتو بدونم".
غزل لبهایش را به هم فشرد و علت ناراحتی فرشاد را فهمید.شاید او حق داشت که تا این حد ناراحت باشد.زیرا غزل
احساس میکرد در مورد نادیده گرفتن فرشاد تا حد افراط پیش رفته است و کم کم این کار او از حالت شوخی در آمده
است.
غزل دختري منطقی و صریح بود و اگر متوجه اشتباهی از جانب خودش میشد به سرعت آن را قبول میکرد.در این مورد
متوجه شد که حق با فرشاد میباشد و او حق نداشته با مردي که حدود نه سال از او بزرگتر است شوخی کند.او میدانست
پدرش هم کار او را تأیید نمیکند و از این کار او ناراحت میشود.
غزل به فرشاد نگاه کرد که با چهره اي درهم و عصبانی به او چشم دوخته بود.چند قدم به طرف او برداشت و پس از
گذاشتن کیفش روي میز ، مبل روبروي فرشاد را انتخاب کرد و روي آن نشست.در حالیکه دستهایش را به هم قلاب
کرده بود با لحنی که صداقت او را کاملاً مشخص میکرد گفت:"معذرت می خواهم ، در این مورد حق با توست و من
احساس میکنم شوخی که با تو آغاز کرده ام کم کم از حالت شوخی در آمده و رنگ زشتی به خود گرفته ، اما باور کن
من نمیخواتسم اینطور بشه".
فرشاد در دل صراحت او را ستود اما همچنان با چهره اي اخم آلود به او نگاه میکرد.
فرشاد مانند مستنطقی که در حال بازوجویی باشد از غزل سوال میکرد و عجیب اینکه غزل بدون کوچکترین ناراحتی
مقابل او نشسته بود و به پرسشهایش پاسخ میداد.پاسخهاي غزل آنقدر رك و صریح بود که فرشاد را کاملاً خلع سلاح
کرده بود.
"میخواهم بدانم دلیلت براي آغاز کردن این شوخی چی بوده؟"
"دلیل من فقط تو بودي".
"یعنی چی؟واضح حرف بزن".
"یعنی اینکه چون به تو علاقه داشتم میخواتسم به این طریق راهی براي نفوذ به درون قلبت پیدا کنم".
فرشاد نیشخندي زد و گفت:"جلب توجه به همه طریق دیده بودیم اما فکر این یکی را نمیکردم".
غزل بدون اینکه به فرشاد نگاه کند گفت:"خب این هم براي خودش راهی است".
"اما تو از همان روزي که پا به اینجا گذاشتی شروع کردي به نادیده گرفتن من.درست است؟پس نخواه که باور کنم پیش
از دیدن من در فکر اینکار بودي".
غزل مانند متهمی که به گناهش اقرار کند سرش را تکان داد و گفت:"آره ، پیش از اینکه تو را ببینم در فکر راهی بودم
تا بتوانم تو را که چون قله اي تسخیر ناپذیر بودي فتح کنم".
فرشاد از تشبیه غزل خندید.پس از چند لحظه ناگهان ساکت شد و گفت:"چطور چنین چیزي ممکن است؟من و تو
تقریباً پنج سال است که همدیگر را ندیده ایم ، چطور ادعا میکنی پیش از آمدن به اینجا در فکر تسخیر من
بودي؟"فرشاد سرش را تکان داد و منتظر پاسخ شد.
غزل به فرشاد نگاه میکرد و در ذهن تمام نقشه هایش را برا آب دید.با خود گفت لزومی ندارد که بخواهم چیزي را پنهان
کنم.بنابراین نفس عمیقی کشید و گفت:"خیلی دوست داري بدانی؟"
"آره".
غزل سرش را زیر انداخت و گفت:"درسته که به قول تو من از پنج سال پیش تو را ندیده بودم ، اما گاهی صحبت تو در
خانه ما پیش می آمد.ازوقتی که اون تصادف در انگلیس پیش آمد و تو پس از برگشتن متوجه شدي که دختري را که
قرار بود به همسري بگیري بر اثر حادثه اي در گذشته و پس از آن بلایی که سر خودت اوردي من گاهی اوقات به تو فکر
میکردم که بخاطر عشق به دختري حاضر شدي از زندگیت بگذري.این یک حس احترام نسبت به تو در من بوجود می
آورد و کم کم این حس تبدیل به علاقه شد و مسائل دیگر را پیش آورد که موجب شد من اینجا بنشینم و مثل متهمی
مبور به اعتراف بشم."غزل سرش را بالا کرد و با حالت به خصوصی به فرشاد نگاه کرد و در حالیکه از جایش بلند میشد
با لحن آرامی گفت:"حالا میتونم به اتاقم بروم؟"
فرشاد به او چشم دوخته بود و در دل شهامت این دختر چشم سیاه و زیبا را ستود.او نمیدانست چه بگوید.او همیشه
غزل را خندان و پر از شیطنت دیده بود.اکنون چشمان سیاه غزل انقدر غمگین بودند که فرشاد را متأثر کرد.چیزي
نگفت و سرش را تکان داد به این معنی که میتواند به اتاقش برود.
غزل کیفش را برداشت و بدون گفتن کلامی به سمت پله ها رفت اما هنوز به پله ها نرسیده بود که فرشاد با صداي آرامی
گفت:"غزل تو از فرشته چه میدانستی؟"
غزل متوجه شد منظور فرشاد همان دختري است که به خاطرش حاضر شد جانش را بدهد.با اینکه غزل براي نخستین
بار نام اورا می شنید اما به خوبی میدانست منظور فرشاد چه کسی است.
غزل شانه هایش را بالا انداخت و گفت:"من چیز یادي از او نمیدانستم ، پدر هیچوقت در این باره به من حرفی نزده بود ،
اما یک روز دیدم خیلی ناراحت است ف کمی سر به سرش گذاشتم اما حال خوبی نداشت.البته گاهی اوقات که پدر به
یاد مادرم می افتاد همین حالت میشد ولی با اذیت ها و سر به سر گذاشتنهاي من خیلی زود از آن حالت غمگین بیرون
می آمد ، ولی آن روز حتی نمایشهاي کمدي من هم نتوانست او را از ان حالت خارج کند.وقتی خیلی پاپیش شدم گفت
فرشاد دختري را دوست داشته که او را از دست داده ، همین من حتی نام آن دختر را نمیدانستم تا اینکه الان خودت
نامش را به زبان اوردي".
فرشاد سکوت کرد.غزل به آرامی یک نسیم به سمت اتاقش رفت.وقتی در اتاق بسته شد آهی کشید و گفت:"چه شب پر
حادثه اي"!
غزل لباس هایش را عوض کرد و می خواست به رختخواب برود که صداي در اتاق فرشاد را شنید که بسته شد.غزل نفس
عمیقی کشید و پتو را روي سرش کشید.

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید