نمایش پست تنها
  #9  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

روي تخت مجلل اتاق فرانک دراز کشیده بود و در فکر بود.کم کم صحنه هاي برخورد و صحبت با محمد به یادش آمد
و از به یاد آوردن تماس دستانش با دست محمد و فشاري که او به دستش وارد کرد لذتی همراه با ترس در وجودش
چنگ انداخت.غزل با خود فکر کرد چه چیز باعث شده که او از تلاشی که آغاز کرده بود بدون آنکه نتیجه اي گیرد
دست بکشد.او به فرشاد اقرار کرده بود که در بدست آوردن او شکست خورده است.غزل احساس میکرد وجود محمد در
این بین باعث شده تا او از تلاش براي بدست آوردن فرشاد دست بکشد.غزل با به یاد آوردن نگاه محمد احساس رخوتی
در وجودش کرد.احساس کرد قلبش به تپش افتاده ، اما در همان حال هنوز به فرشاد آن قله تسخیر نشدنی علاقه
داشت.
غزل دچار سر درگمی بود که از بین ان دو کدام را برگزیند.محمد را که احساس میکرد او را دوست دارد و میتواند با
تکیه بر او خانه عشقش را بنا کند یا فرشاد را با وجود گذشت سه سال و اندي هنوز به آن دختر علاقه مند بود ؛ دختري
که هم اکنون زیر خروارها خاك آرمیده بود.
صداي عمو او را از افکارش بیرون آورد.محمود با صداي آرامی خطاب به منیژه گفت:"فکر مکینم غزل برگشته باشد".
غزل صداي پاهاي او را شنید که بطرف اتاقش می آمد.غزل چشمانش را بست و نشان داد که خواب است.عمو آهسته در
اتاق را باز کرد و با دیدن او که به آرامی خوابیده اهسته گفت:"خوب بخوابی عزیزم."و به همان آرامی در اتاق را بست.
بعد از ظهر روز بعد غزل همراه محمود به سالن پذیرایی رفت که قرار بود جشن عروسی محبوبه در آن برگزار
شود.هنگام بازگشت محمود طبق قراري که با غزل داشت به دنبال او رفت.در مدت عروسی غزل یک بار و آن هم هنگام
خداحافظی از محبوبه محمد را دید که به او نگاه میکرد و لبخند بر لب داشت.
از صبح روز شنبه کلاسهاي آمادگی کنکور غزل شروع می شدند و او با شرکت در کلاسها دیگر فرصت انجام کاري
نداشت.او سه روز هفته می بایست در کلاسها شرکت میکرد و سه روز باقی مانده را به انجام تکالیفی می پرداخت که
داشت.او دیگر به دنبال این نبود که خود را به فرشاد بنمایاند و بخاطر او جلب توجه کند.اما همچنان شاد و پر جنب و
جوش بود.او با لبخندش به دیگر افراد خانواده شادي می بخشید.غزل هر روز با فرشاد روبرو میشد و او را افسرده و
غمگینمیدید و این دلش را به درد می آورد.او دختري شاد بود و شادي را براي همه میخواست.از دیدن چهره غمگین
دیگران آزرده میشد.غزل با خود تصمیم گرفت تا به طریقی به فرشاد کمک کند و براي این کار لازم بود از درون او با
خبر شود.او دیگر در پی بدست آوردن این قله تسخیر ناپذیر نبود اما دوست داشت لبخند را بر لب او بنشاند به خصوص
که به تازگی بطرو مخفیانه آلبوم فرشاد را دیده بود.البته این کار با همکاري منیژه صورت گرفته بود.به خواست و اصرار
غزل ، منیژه براي تخستین بار از اتاق فرشاد آلبومش را برداشته بود تا غزل آن را ببیند.این کار زمانی صورت گرفت که
فرشاد در منزل نبود.منیژه و غزل از اینکه مبادا فرشاد سر برسد و آن دو را در حین ارتکاب جرم ببیند به خود
میلرزیدند.در تمام عکسها لبخند به لب داشت و چهره اش به حدي دوست داشتنی و جذاب بود که غزل یکی از
عکسهاي او را براي خود برداشت.
از لحظه اي غزل آلبوم فرشاد را دیده بود مدام یک چیز فکرش را مشغول کرده بود و آن اینکه چه چیز فرشاد را به این
روز انداخته است؟منیژه براي او تعریف کرد که فرشاد عاشق دختري شده بود که او با ازدواجشان مخالفت کرده بود اما
پس از مدتی که دید فرشاد به آن دختر خیلی علاقه مند است و ممکن است بخاطر ازدواج با آن دختر آنان را ترك کند
رضایت داده بود و قرار بود پس از بازگشت او از مسافرت خارج از کشور براي خواستگاري از آن دختر اقدام کنند.براي
فرشاد حادثه اي پیش می آید که بازگشتش را دو ماه و نیم به تعویق می اندازد.اما پس از بازگشت فرشاد متوجه میشود
که دختر در اثر حادثه اي که او هم نمیدانست چیست در گذشته است.غزل پیش از آن هم این داستان را از پدرش
شنیده بود اما حالا باور نمیکرد یک ماجراي عشقی باوجودي که خیلی هم عمیق و احساسی باشد مردي را به این حال و
روز بیندازد.
غزل چون کارآگاهی با خود می اندیشید عشق به تنهایی نمیتواند فرشاد را به این حال و روز بیندازد.لابد در این بین
چیز دیگري وجود داشته که او دوست داشت بداند آن چه چیز میتواند باشد.
این پرسشی بود که غزل مدام با خود تکرار میکرد اما پاسخی براي آن نمی یافت.با خود فکر میکرد رازي در این بین
وجود دارد که او باید از آن سر در بیاورد.یکی از چیزهایی که غزل را به شدت کنجکاو کرده بود خروج منظم و سر وقت
فرشاد از منزل بود.روزهاي دوشنبه از ساعت دو بعد از ظهر تا شش و گاهی هم روزهاي چهارشنبه از ساعت نه صبح تا
دو بعد از ظهر.این غیبت ها هر هفته سر وقتش انجام میشد.درست مثل اینکه او به کلاس و یا مکان خاصی برود.
غزل خیلی دوست داشت از کار او سر در بیاورد.او حتی تصمیم گرفته بود زمانی که فرشاد از منزل خارج میشود او را
تعقیب کند اما هنوز شهامت عملی کردن این کار را نیافته بود.بنابراین منتظر فرصتی بود تا سر حرف را با فرشاد باز کند
و دلیل کارهایش را از خودش بپرسد.این فرصت یک روز بدست آمد.
صبح چهارشنبه بود و فزل آن روز می بایست به کلاس میرفت.او از صبح زود بیدار و مشغول درس خواندن بود.زمانی به
خود آمد که متوجه شد دیرش شده و براي رفتن به کلاس وقت چندانی ندارد.به سرعت آماده شد و پس از خداحافظی از
منیژه دوان دوان بیرون رفت.میدانست براي پیدا کردن تاکسی باید خیابان طولانی منزل را تا آخر طی کند تا موفق
شود.در این وقت چشمش به فرشاد افتاد که در حال بیرون رفتن بود.با کشیدن نفس عمیقی به سمت او رفت.
غزل به فرشاد که در حال روشن کردن خودرواش بود نگاه کرد و گفت:"میتونی منو تا آموزشگاه برسونی ، خیلی دیرم
شده".
فرشاد به او نگاه کرد و با بی تفاوتی به او اشاره کرد تا سوار شود.
غزل در جلوي را باز کرد و سوار شد.اخمهاي فرشاد درهم بود و معلوم نبود از چه چیز اینقدر ناراحت است.
غزل به او نگاه کرد و گفت:"اگه خیلی ناراحتی میتونم خودم برم".
فرشاد به او نگاهی انداخت و بدون گفتن کلامی راه افتاد.غزل احساس خوبی نداشت ، فکر میکرد خود را به زور به
فرشاد تحمیل کرده است.
کلاسورش را روي زانوانش گذاشت و سعی کرد به او فکر نکند.فرشاد ضبط صوت را روشن کرد.صداي موسیقی غم
انگیزي فضاي خودرو را پر کرد.غزل احساس میکرد دلش خیلی گرفته است.او زیر چشمی به فرشاد نگاه کرد و در فکر
بود که او چه دردي دارد که اینقدر افسرده و غمگین است.
فرشاد گویی در عالم دیگري بود و حضور او را احساس نمیکرد.
غزل نفس عمیقی کشید و صداي نوار را کم کرد و گفت:"فرشاد؟"
فرشاد که گویی از خواب بیدار شده باشد به او نگاه کرد.
"میخواستم..."ولی نتوانست چیزي بپرسد.فرشاد سرش را تکان داد.
"میخواستی"...
غزل فرصت را براي صحبت با فرشاد مناسب دید.او دیگر به اینکه دیرش شده بود فکر نمیکرد.
"نمیخوام فضولی کنم ، اما خیلی دوست دارم بدونم چته و چرا غمگینی".
فرشاد بدون اینکه به او نگاه کند گفت:"نمی خواي فضولی کنی اما داري میکنی".
غزل لبش را گزید.احساس خیلی بدي داشت.کلام فرشاد آنقدر به نظرش تلخ و گزنده رسید که دوست داشت همان
لحظه در را باز کند و پیاده شود.
غزل به کلاسورش چشم دوخته بود و چیزي نمی گفت.
فرشاد متوجه سکوت او شد و گفت:"خب دیگه ، چه چیزهایی میخواهی بدونی؟نمیخواهی بدونی من چه موادي مصرف
میکنم؟کجا میرم؟چرا عکسهاي آلبومم صد و چهار تا بوده شده صد و سه تا؟
غزل معنی کلام فرشاد را به خوبی فهمیده اما تنها چیزي که نمیدانست این بود که فرشاد از کجا فهمیده او و منیژه به
اتاقش رفته اند.آن دو سعی کرده بودند همه چیز را سر جاي اولش بگذارند به جز یک قطعه عکس که غزل حتی فکرش
را نمیکرد از بین آن همه عکسی که فرشاد دارد متوجه نبودن آن شود.
غزل سرش را زیر انداخت و حرفی نزد.او بدون اینکه بخواهد منکر چیزي شود ب این کار نشان داد که تمام اتهاماتش را
قبول دارد.فرشاد نگاهی به غزل انداخت و او را چون بچه کوچک خطاکاري یافت که از ترس تنبیه حتی نفس هم نمی
کشید.رنگ غزل پریده بود و چشمانش را بسته بود.
فرشاد میدانست که غزل را خیلی ناراحت کرده است در صورتی که براي او اهمیت نداشت غزل آلبومش را دیده و یا به
اتاقش رفته باشد.اگر او میخواست کسی به اتاقش نرود در راقفل میکرد.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید