نمایش پست تنها
  #80  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرشاد مثل آزاردهنده اي که از آزرا دادن دیگران لذت ببرد با لحن گزنده اي گفت:"خب عکس من به چه درد تو می
خورد؟البته شنیده ام بعضی دعانویسها حتی با یک عکس هم میتوانند براي کسی طلسم محبت بدهند".
اشک چشمان غزل را پر کرد.اما چشمانش را باز نکرد.این کلام فرشاد براي او از هر خنجري برنده تر بود.او مدتی بود که
دیگر به این فکر نمیکرد تا فرشاد را بدست آورد و فقط قصد داشت با شناختن روح او به فرشاد کمک کند تا به زندگی
عادي اش برگردد.اما حالا فرشاد به او تهمت زده بود که با این کار قصد داشته او را بدست بیاورد و...
فرشاد با همان لحن گفت:"من فکر نمیکنم جادو بتواند براي تو کاري انجام بدهد".
رفتار فرشاد دیگر قابل تحمل نبود.دو قطره اشک از لاي مژگان بلند و برگشته غزل بیرون آمد و بر روي گونه هایش فرو
چکید.این دو قطره اشک از دیدگان فرشاد پنهان نماند.
غزل چشمانش را باز کرد و بدون اینکه به فرشاد نگاه کند گفت:"بهتر است فکرت را براي خودت نگه داري ، آره ، من به
اتاقت رفتم و به آلبومت دست زدم.با وجودي که به تو علاقه مندم اما دیگر در پی آن نیستم که به دستت بیاورم.با دیدن
عکسهایت که خیلی به پدر شبیه بود خواستم یادگاري از یک پسر عمو که روزي افتخار فامیل بود داشته باشم ، پسر
عمویی که سالها پیش مرده و دیگر وجود ندارد.
"یک روز به تو گفتم تو قله تسخیرنشدنی هستی اما وقتی کمی دقت کردم متوجه شدم تو حتی یک تپه هم نیستی که
نشانی از غرور و سر بلندي داشته باشد.تو حتی دره هم نیستی که براي رسیدن به ته آن بشود متحمل سختی شد.تو
مردابی و خودت خبر نداري.تو یک مردم آزار پست هستی که براي چیزي که دیگران در بوجود آوردن آن دخالتی
نداشتند آنان را آزار میدهی آن هم کسانی که دوستت دارند و می خواهند به تو کمک کنند.تو"...
غزل دستهایش را جلوي صورتش گرفت و شروع کرد به صداي بلند گریه کردن.پس از چند لحظه سر فرشاد فریاد
کشید:"نگه دار ، میخواهم پیاده بشم."بعد کلاسورش را باز کرد و عکس فرشاد را از لاي یکی از کتابهایش بیرون آورد و
آن را بطرف او پرت کرد و گفت:"بگیر این هم چیزي که بخاطرش حتی فکر نکردي با چه کسی صحبت میکنی ، با دختر
عمویت یا یک دختر خیابانی".
کلام غزل آنقدر صریح و رك بود که فرشاد مانند خواب زده اي به او نگاه میکرد.او حتی فکرش را هم نمیکرد که حرف او
غزل را به گریه بیندازد.او انتظار داشت غزل مثل دفعه پیش از او معذرت خواهی کند و او هم از خدا خواسته غزل را
ببخشد.اما حالا میدید نتیجه اي که میخواست درست بر عکس شد.
غزل بار دیگر گفت:"نگه دار ، میخواهم پیاده بشم".
فرشاد با لحن ملایمی گفت:"هنوز که نرسیدیم".
"مهم نیست ، میل ندارم بیشتر از این احساس خفت کنم."و دستش را روي دستگیره گذاشت.
فرشاد کنار خیابان نگه داشت و غزل در را باز کرد اما هنوز حرکتی نکرده بود که فرشاد او را صدا زد:"غزل".
غزل به او نگاه کرد.هنوز نم اشک روي گونه ها و ته چشمانش بود.بغض لبهاي او را جمع کرده بود.
فرشاد به او نگاه کرد و گفت:"صبر کن ، میخوام باهات صحبت کنم".
غزل در تردید رفتن و ماندن بود.او کسی نبود که بخواهد کینه کسی را به دل بگیرد به خصوص آنکه در لحن و نگاه
فرشاد حالتی بود که او را وادار کرد تا سخنان تلخ او را از یاد ببرد.
غزل بدون اینکه در را ببندد نشان داد که حاضر است حرفهاي او را بشنود.
فرشاد با لحن ملایمی گفت:"ممنون که قهر نکردي".
غزل به او نگاه کرد و گفت :"قهر؟"
فرشاد سرش را تکان داد.
"من با تو قهر نیستم ، چون پدر همیشه به من یاد داده که بدون اینکه قهر کنم حرفم را بزنم.البته قبول دارم خیلی تند
حرف زدم اما تو با حرفی که به من زدي مجبورم کردي آن جور صحبت کنم".
"من فقط یک کلمه گفتم اما تو چند برابر به من تحویل دادي.البته من هم گله اي ندارم ، شاید تو راست میگی ، من
مردابم ، من پستم ، من"...
غزل با خجالت لبش را گزید و گفت:"معذرت می خوام ، منظور بدي نداشتم.ولی عیب آدما اینه که وقتی عصبانی میشن
دوست دارن بدترین چیزهایی که به ذهنشون میرسه بگن.هر چند من زیاد هم عصبانی نبودم و بیشتر گریه ام گرفته
بود".
"خدا را شکر که زیاد عصبانی نبودي وگرنه معلوم نبود چه چیزهایی به من میگفتی".
غزل به ساعتش نگاه کرد و گفت:"امروز که من را از کلاس انداختی ،اما مثل اینکه میخواستی چیزي بگی".
فرشاد به او نگاه کرد و گفت:"کنجکاوي تو مرا به تعجب وا میدارد.غزل تو اگر دانشمند بشی میتونی خیلی چیزها رو
کشف کنی".
"امیدوارم بخاطر گفتن این جمله من رو نگه نداشته باشی ، خودم هم میدونمکه کنجکاوم.شاید پدرم راست میگه که
آخر همین کنجکاوي سرم را به باد میدهد".
"وقت داري با هم تا جایی برویم و برگردیم؟"
"بستگی داره اونجا کجا باشه".
"یک جا که زیاد دور نیست ، اما میدونم کنجکاویت را ارضا میکنه".
غزل در را بست و گفت:"باشه بریم".
فرشاد به او نگاه کرد.اشتیاق غزل براي دانستن حقیقت او را به تعجب انداخت.
فرشاد گفت:"غزل اگر کسی بخواهد تو را بدزدد خیلی راحت میتواند این کار را بکند ، فقط کافیست تو را نسبت به
چیزي کنجکاو کند و آن وقت خودت با پاي خودت به دام می افتی".
"تو که نمی خواهی این کار را بکنی؟"
"تو از آدمها چه چیز میدانی؟شاید بخواهم این کار را بکنم".
"دزدیدن من به درد تو نمیخور.پس به کاري که نمیخواهی انجام دهی وانمود نکن."سپس نگاهی به ساعتش انداخت و
گفت:"میدونی که باید تا ساعت یک به منزل برگردیم وگرنه زن عمو نگران میشه".
"مادر من و نگرانی؟راستی خیلی دلم میخواست بدونم چه طور دلمادرمو بدست آوردي؟باور کن خیلی وقته که دوست
دارم اینو ازت بپرسم؟"
"فرشاد اگه قراره جایی بریم بهتره حرکت کنی ، میترسم دیر بشه، تو راه بیفت تا من بهت بگم که نه از جادو استفاده
کردم و نه طلسم محبت گرفتم.
"حرفهایی که زدم زیاد جدي نگیر ، میمیخواستم اذیتت کنم".
"و یاد هم گرفتی که معذرت نخواهی".
"خب معذرت میخوام".
فرشاد دور زد و از بزرگره به سمت بهشت زهرا رفت.او میخواست پس از سالها براي غزل از فرشته و عشقی که نسبت به
او داشت حرف بزند.البته براي این کارش هم دلیل داشت.
غزل که تا کنون به آن مکان نرفته بود به اطراف نگاه میکرد و از اینکه فرشاد او را به چنین بیابان خلوتی آورده خیلی
تعجب کرد.
"فرشاد اینجا کجاست؟در این بیابان چه چیزي میتواند کنجکاوي مرا ارضا کند؟"!
"صبر کن میبینی".
اما غزل عجول تر از آن بود که بتواند منتظر بماند.
"نکنه تو این خاك و خل گنج پیدا کردي؟"
"بله ، من یک گنج پنهان کردم".
غزل به فرشاد نگاه کرد.لحن فرشاد خیلی جدي بود و غزل در این فکر بود که آیا او راست میگفت یا شوخی میکرد.در
این فکر بود که تابلویی نظرش را جلب کرد.تازه آن موقع بود که متوجه شد مقصدشان کجاست.در سکوت منتظر شد
ببیند فرشاد بخاطر چه چیز او را به آن محل آورده است.
کمتر از ده دقیقه بعد آن دو در کنار مزار فرشته ایستاده بودند.غزل به سنگ سیاه گور او خیره شده بود.بغض گلویش را
می فشرد اما دوست نداشت گریه کند.او به فرشاد که کنار گور نشسته بود نگاه کرد و کنار اوبه زمین نشست.
فرشاد با صداي آرایم گفت:"دلیل کنجکاوي تو اینجاست.این گنج پنهان من است ، اینجا فرشته اي خوابیده که بخاطر
اینکه من لیاقت او را نداشتم خدا او را از من گرفت".
اشک در چشمان غزل جمع شده بود و بیهوده سعی میکرد مانع چکیدن قطره هاي آن بشود.
فرشاد بدون اینکه به غزل نگاه کند تمام قصه زندگی اش را از ابتداي آشنایش با فرشته و تا زمانی که از سفر بازگشته
بود و فهمیده بود که فرشته بر اثر غرق شدن در گذشته براي غزل تعریف کرد.غزل با وجودي که سعی کرده بود تا
خوددار باشد اما زار زار گریسته بود.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید