تنهايي
نوشتم خاطراتی را زدلداری به تنهایی
جدا ماندم ز شب تاریکی و غربت به تنهایی
زآن روی چو گل با گریه و شادی
زجوهرهای اشک غم به دفترها به تنهایی
دلم بر حال خود سوزد چرا پایان ندارد غم
که همدم گشته است ما را غمش هردم به تنهای
زتنهایی به جان آمد نفس گم گشت نمیرم تا
ملاقاتی رسد یک شب چو مهتابم به تنهایی
همه شب با خیالش اوج گیرم با پر و بالی
که می سازم زمجنونی ز عشقبازی به تنهایی
سماعم با دف تنبور یاران هیچ نگیرد شور
مگر مطرب به عشق یار بنوازد مرا نایی به تنهایی
از آن روزی که چشم بر او گشودم
سیاوش گشته ام عاشق به دیداری به تنهایی
__________________
زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نيست و دلم بس تنگ است ، بی خيالی سپر هر درد است ، باز هم می خندم ، آن قدر می خندم که غم از روی رود
|