...
وزشی در میگذشت
و من در طرحی جا می گرفتم،
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می شدم.
پیدا، برای که؟
او ، دیگر نبود.
آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟
عطری در گرمی رگ هایم جابه جا می شد.
حس کردم با هستی گم شده اش مرا می نگرد
و من چه بیهوده مکان را می کاوم،
آنی گم شده بود.
لحظه گم شده
سهراب
|