نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

27)
پس از آن روز تمام تلاشم بر این بود که بتوانم یک همبستگی عطوفت آمیز با خانواده شوهرم ایجاد کنم ، و لیکن چنین جذبه ای در من نبود که آنها را به طرف خود بکشانم . جمشید هم تنها خواهان جدایی بود و مدرک طلاق من ، تنها ضامن پیروزی او محسوب می گشت . همیشه در زندگی از نزاع و مناقشات خانوادگی بیزار بودم . اما این مجادلات و اختلافات هر روز بهر شکلی ، در زندگیم بروز می کرد . اوایل فصل تابستان بود و بهار داشت به اتمام می رسید که من متوجه تغییراتی در خود شدم . هنگامیکه به دکتر مراجعه نمودم ، به ناگاه دریافتم سه ماهه بار دار هستم . از این خبر بیش از پیش متالم و نا امید شدم . غم مبهمی بر قلبم سنگینی می کرد . در این فکر بودم که آینده من و بچه ام چه خواهد شد . تنها دو روز به آمدن جمشید باقی مانده بود و طبق گفته هایش ، دو روز دیگر ما باید از همدیگر جدا می شدیم . نمی دانستم در شرایط کنونی ، آیا وجود این بچه خواهد توانست شوهرم را به آغوشم باز گرداند ؟ آیا کاری که من از انجام دادنش ، ناتوان بودم ، او می توانست به اتمام برساند ؟ نمی توانستم عکس العمل او و خانواده اش را حدس بزنم . به ناچار روز بعد هنگامیکه به ادره رفتم به وسیله یکی از همکاران ، برایش پیغام فرستادم مه همان شب ، خود را فورا به من برساند . آن شخص پیغام مرا به او رساند ، ولی جمشید در جواب ، فقط سکوت کرده و هیچ حرفی نزده بود .
آن شب را تا صبح انتظار کشیدم . چند بار از خانه خارج شدم و در خیابان به انتظارش ایستادم ، اما از او خبری نشد . می دانستم که سر سخت تر از من ، تصمیم به مبارزه ای وحشتناک گرفته است . نا گزیر به اتاقم پناه بردم و گریستم . اتاقی که بار ها شاهد و ناظر سیلابهای اشکهایم بود . شاهد ماجرا های تلخ و شیرین زندگیم بود . در سکوت حزن آلود با هر صدای پایی از جا می پریدم به گمانم که شاید او آمده باشد . اما خیال باطلی بود . او از حربه سکوت اسفاده می کرد وهمین سکوت مرموزش بیشتر آزارم می داد . عشق او چون افیونی خطرناک ، مقاوم ساخته بود . خود را اسیر عشق یکطرفه او می دیدم و چاره ای نداشتم . یا باید تسلیم محض بود و یا اینکه تا پای جان مقاومت نمود . هیچ کس نمی داند چه روز هایی بر من گذشت . تصمیم گرفته بودم همچنان در مقابل خواسته هی نا روایشان ایستادگی کنم . و می پنداشتم که بالاخره موفق خواهم شد . من در حد کمال دوستش می داشتم . حاضر بودم که به خاطرش از زندگی و هستی خود چشم بپوشم . و اکنون نیز تنها به خاطر کودکم ، باید مبارزه می کردم . آری تنها به خاطر او ، نه برای عشق از دست رفته ام . دیگر از تحقیر وتمسخر اطرافیان باکی ندارم . باید به فکر سعادت فرزندم باشم . آه آن روز های خوش چه زود سپری شدند . صبح سعادت و خوشی را سیاهی و ظلمت شبانه پر ساخت و. ستاره بختم خاموش گشت .
در سینه حرفهای نا گفته بیشماری داشتم و لیکن زبانم را یارای سخن گفتن نبود . در قلبم راز ها بود ، اما او فریاد درونم را نمی شنید . فریادی که از سر سوز عشق او به فغان آمده بود . دستهایش را که آرزو داشتم چون پیچکی ، تکیه گاهم باشد ، با من بیگانه و سرد بود . هنگامیکه با او سخن می گفتم ، از نگاه سرد و بی نورش پژواک یک بی تفاوتی مطلق خوانده می شد . می دانستم که او از زیستن در کنار من ، راضی و خشنود نیست . می دانستم که هرگز نتوانسته ام آن شادی و نشاطی را که در کنار خانواده اش احساس می نمود به او ارزانی دام ، زیرا قلبش از مهر من تهی بود . خداوندا ، از خود بیزار و خسته ام . اکنون دریافته ام که تمامی سخنانش خدعه و نیرنگی بیش نبود . او می خواست قلب بیچاره ام را بفریبد و موفق هم شد . در زندگی همیشه شعار من دوست داشتن بود . در واقع اولین گام در راه رسیدن به سعادت و نیکبختی ، لازمه اش را عشق و محبت خالصانه می دانستم ، یک عشق عمیق و حقیقی . زهی خیال باطل . چقدر خام بودم من . که بازیچه دستهای آلوده آنها گردیدم .
انسان چه بخواهد و چه نخواهد بازیگر صحنه های زندگیست ، و درین صحنه همچو عروسکان خیمه شب بازی را می ماند که نخ این عروسکان را سرنوشت و تقدیر در دست گرفته و بهر سو که اراده کنند ، آن را به حرکت در می آورند . و من نیز بازیچه تقدیر گشته بودم .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید