نمایش پست تنها
  #31  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

31)
روی تخت دراز کشیدم و گریستم . آنچنان گریستم که حتی در باور کسی نمی گنجد . مگر انسان تا چه حد تحمل دارد ؟ مگر چقدر می تواند اشک بریزد و ناله سر دهد و زخم بر قلب خود بنشاند . در عجبم که این سیلابهای اشک از کجا چنین بی پروا و لغزان به دامانم سرازیر می شوند . چگونه قلب کوچکم تحمل این همه درد و الم را دارد . ای قلب بیچاره ، چرا به یکباره ازهم نمی پاره نمی شوی و از حرکت باز نمی ایستی ؟ چرا مرا از این اندوه و غم نمی رهانی ؟ خداوندا کمک کن . یاریم ده ، بر قدرت مقاموتم بیافزا تا بتوانم این بار گرانی را که در وجود من نهاده ای ، این نهال نو پا را ، این امانتی بزرگ و این هدیه پر بار الهی را به سلامت بر زمین بگذارم ، آنگاه جام شوکران را بنوشم و در زیر قدمهای این عشق ، جان خود را نثار نمایم . نمی دانم با جدا شدن من از جمشید ، آیا حس خود خواهی خانواده اش ارضا خواهد شد یا نه ؟ آیا از اینکه من و فرزندم را قربانی خواسته های نا بجای خود کرده اند ، راضب و خشنود خواهند بود و یا باز هم منتظر قربانی دیگری هستند ؟ اما تا زمانیکه زنده هستم هرگز آنها را نخواهم بخشید ، حتی اگر من آنها را ببخشم ، فرزند دلبندم هیچگاه از گناه عظیم آنها نخواهد گذشت . خوشی ام از اینکه خداوند مهربان ، نقشه های آنها را خراب کرد . ممکن است که من و جمشید به وسیله طلاق از هم جدا شده و هر یک راه جدا گانه ای در پیش بگیریم ، ولی فرزند من ، در این میان همچو سر دو حلقه زنجیر ، ما را بهم نزدیک کرده است . مطمئنم که خیلی مایل بودند این پیوند ، برای همیشه از هم گسیخته شود . اما خداوندی که شاهد رنجهای روحی من بود ، کاری کرد که این پیوند ادامه یابد . می دانید ، برای یک زن عاشق ، حتی دیدن سالی یکبار و یک لحظه معشوق کافی است . من نیز به این دلخوش بودم که پدرش به دیدن فرزندم آمده تا من بتوانم حتی برای لحظه ای کوتاه ، او را ببینم . اگر آنها شوهرم را از من گرفته بودند ، خداوند به خطر قلب پاکم ، موجودی را به من هدیه نمود که نیمی از وجود شوهرم ، در او باشد . و من با همین نیمه می توانستم سالیان سال ، با خیالات واهی سر کنم . اما پدر و مادر جمشید ، روزی در نزد وجدانشان محاکمه خواهند شد . همگی سر افکنده و خجل خواهند بود که بالا ترین جنایتها را در حق یک زن دردمند و رنج کشیده و یک کودک معصوم و بیگناه روا داشته اند . حتی اگر من نیز آنها را ببخشایم ، هرگز از خشم خداوند در امان نخواهند بود . . .
در چنین افکاری غوطه ور بودم که ناگهان صدای ضربه هایی به گوشم رسید بی اختیار از جا پریدم . آه . . . آیا من دچار توهم و خیال گشته بودم ؟ چرا گمان می بردم اوست که این چنین بر پنجره اتاقم می کوبد ؟ اما نه ، خواب و خیال نبود . هذیان تب آلود نبود ، بلکه صدای انگشتان او بود . آری این صدا را همچو صدای ضربان قلبش می شناختم . این صدای آشنا از او بود . . . گوشهایم ، این صدا را کرارا در خود ضبط نموده بود . با شادی و نگرانی به سوی در شتافتم و آن را گشودم . آری ، خود او بود . پشت در ایستاده و چشمانش سرشار از ندامت و شرمساری بود . مرا در آغوش گرفت و به سینه خود فشرد . به سینه ای که زمانی تکیه گاهم بود . این بار آغوشش لذت دیگری داشت . همان لذت اولین روز های عشق را می داد .
- آه جمشید تو برگشتی ؟ ! !
- آره به خاطر بچه مون ، به خاطر بچه مون . . .
- به خاطر بچه مون ؟ ! ! !
بدون اینکه دیگر سخنی بگوییم ، در کنار یکدیگر می نشینیم . به شوهرم می نگرم . لحظه به لحظه احساس یاس در من قوت می گیرد . احساس اینکه همه این تلاشها فقط یک اتلاف وقت و یک بازی بی فایده می باشد ، و من احمق هستم که می پندارم می توانم شوهرم را به سوی خود باز گردانم . نه او دیگر به من تعلق ندارد . او مدتها بود که سکوت طولانی و آزار دهنده ای را آغاز نموده بود که تمام زندگی ما را ، دستخوش نگرانی و تزلزل می نمود . نه من هرگز رنگ سعادت را نخواهم دید . من زن واژگون بختی هستم که هیچ راه نجاتی در پیش روی ندارم . . .

* * *
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید