(33)
پسرم زیبا و دوست داشتنی بود و من از داشتن او به خود می بالیدم . وجود او برایم نور بود و روشنی .
پس از گذشت یک ماه ، پدرش از تولد فرزندش آگاه گشت و از همان راه دور شناسنامه دوم خود را برایم فرستاد تا بتوانم برایش شناسنامه تهیه نمایم . و چهار ماه بعد نیز ماموریتش خاتمه یافت و او به تهران مراجعت نمود . اولین روزی که از مراجعتش به اداره می گذشت با او مواجه گشتم . بسیار خوشحال شدم و با شادی به جانبش رفتم ، اما در نگاهش کمترین آثار آشنایی ندیدم . از او تقاضا نمودم که برای دیدن پسرش که این همه مشتاق ورودش بود ، به منزل بیاید . ولی او در کمال خونسردی و بیرحمی گفت :
- بچه نیازی به وجود من ندارد . بدون من نیز می تواند بزرگ شده و به زندگی خود ادامه دهد .
وقتی اشکهایم را دید ادامه داد :
- شهره ، من ازدواج کرده ام و نمی توانم به نزد تو باز گردم . متاسفم .
سخنانش را باور نکردم و او راهش را کج کرد و رفت . اما چند روز بعد مجددا به دیدارم آمد و اظهار داشت که :
- من دروغ گفته بودم . ازدواج نکرده ام ، اما حالا که به دیدنت آمدم ، سعی نکن مرا در فشار قرار دهی . مدتی دیگر هم صبر کن تا ببینم چه کاری می توانم انجام دهم .
- بسیار خوب پس حد اقل بیا بچه را ببین .
- نه نمی خواهم او را ببینم . .
و دوباره از من دور شد . بدین منوال زندگی من توام با درد و رنج سپری شد . تا اینکه یک روز در اثر پا فشاری پدرم ، همراه جمشید به محضر رفتیم تا بار دیگر از او ، از مردی که روحا بیمار بود و هدفش تنها شکنجه دادن من بود طلاق بگیرم . بار دیگر در مقابل محضر دار نشستیم و او ما را برای بار دوم طلاق داد و هر کدام برای همیشه به سوی سرنوشت خود رفتیم . او حتی حاضر نشد برای یک لحظه هم که شده نگاهی به پسرش انداخته یا به دیدنش بیاید .
چند ماه بعد ، یک روز به وسیله یکی از همکاران ، از خبر وحشتناکی آگاه گشتم ، که با شنیدن آن ، گویی ضربه هولناکی چون پتک فولادین بر مغزم فرود آمده باشد تا مدتها گیج و آشفته بودم . آنگاه بود که دانستم من و بچه ام مدتها آلت دست این مرد نا بکار شده بودیم . آری ، جمشید درست 13 ماه قبل ازدواج کرده بود . یعنی هنگامیکه طلاق اول ما واقع شد و من یک جنین سه ماهه داشتم ، او با شناسنامه اصلی خود ، ازدواج کرد . در واقع این ازدواج را مادرش ترتیب داده بود تا بدینوسیله تمام بند های ارتباطی بین ما ، از هم گسیخته شود .
حتی وجود بچه را نیز نا دیده گرفته بودند . چون ازدواج من و جمشید در شناسنامه المثنی او ثبت شده بود ، در نتیجه او به راحتی می توانست با شناسنامه واقعی خود ازدواج کند ، بدون اینکه همسر دومش ، در جریان ازدواج او قرار گیرد و من در این میان بار دیگر فریب خورده بودم . دگیر از گریه و زاری چه سود . او زمانی که من همسرش بودم به من خیانت نموده و مرا فریفته بود . اعتراف می کنم که احمقی بیش نبودم . باری ، از آن لحظه به بعد دیگر همه چیز را تمام شده انگاشتم و سعی کردم در کنار کودک دلبندم به زندگی خود ادامه دهم . نمی دانستم برای درمان این درد خانماسوز چه تدبیری به کار گیرم . تنها درمان بیماری لا علاجم را داروی شفا بخش مرگ می دانستم و بس . شبها را تا صبح در اتاق خود قدم می زدم و هذیان می گفتم . نمی دانستم با این کودک بینوا چه کنم . هیچ چیز جز بدبختی در انتظار ما نبود . از جفای زمانه به سختی بیمناک گشته بودم . به بهای خوشبختی دیگران ، زندگیم را باخته بودم . آه . . . هیچگاه فکر نمی کردم جمشید چنین ضعیف و بی اراده باشد . حتی تصورش نیز برایم نا ممکن می نمود که شوهر مهربانم روزی همانند یک حیوان وحشی و درنده خو خواهد شد . از زندگی خود بیزار گشته بودم . زندگی که هر ثانیه اش برایم حکم نیستی و نابودی داشت . آرزوی مرگ داشتم و اگر تنها به خاطر پسرم نبود ، هرگز تاب تحمل نیاورده و از این عذاب وحشتناک خود را می رهانیدم .
آه ای گذشته های خوب من ، که همه چیز مثل یک خواب شیرین ، پر از خاطره بود . مدتهاست که من چون مرده ای سرگردان و بی کفن در انتظار به خاک سپردن خود نشسته ام . وقتی می گویم مرده ، واقعا چون مرده ای بیروح بودم . دیگر در خود آن کشش و کوشش همیشگی را سراغ نداشتم . دلسرد و دلمرده شده بودم که به هیچ چیز علاقه نشان نمی داد . . . بعد از گذشت چند ماه ، هنوز نتوانسته ام باور کنم که همه چیز پایان گرفته است . افسوس ، چه رویای شیرینی بود . درست همانند یک حباب که در یک لحظه به هوا می پرد و از نظر ها محو می شود . در نهایت افسردگی و دلتنگی ، احساس می کردم که تنها هستم و به یک قدرت ما فوق بشری نیاز دارم تا خلاء تنهاییم را پر سازد و مرا از اندوه شکست در زندگی برهاند . چون زورقی بی بادبان را می مانستم ، که امواج خروشان ، هر دم مرا بر دل صخره سخت و سنگدلی می کوبید . گذشت زمان را به سختی احساس می کردم .