
06-10-2012
|
 |
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266
481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
34)
مدتها بود که افکارم دستخوش تزلزل گشته و بر سر بن بست عجیبی قرار داشتم . نه راه بازگشت برایم مانده بود و نه توان مقاومت . در این راه بی هدف ، تنها من نبودم که نابود می شدم .
کودک دلبندم نیز نابود شده بود . خداوندا پس از چند شکست پیاپی ، دیگر چگونه به آینده امیدوار باشم . شاید که اصلا آینده ای نداشته باشم . با از دست دادن جمشید ، همه چیزم را از کف داده بودم . و با جدایی از او ، خط بطلانی بر زندگی آینده ام کشیده می شد . چندین بار فکر خود کشی به مغزم خطور کرد . من از مرگ هراسی نداشتم ، اما تکلیف پسرم چه خواهد شد ؟ ای کاش کور سو امیدی بود تا می توانستم بر اندیشه های شیطانی خود غلبه نمایم . نمی توانستم به درستی تصمیم بگیرم . آیا بمانم و همچنان با زندگی مبارزه نمایم ، یا آنکه بروم و میدان را برای رقبای سر سخت تر از خود خالی کنم ؟ آیا مرگ من ، باعث شادی دشمنانم نمی گشت ؟ آن روز ها من عاشق بودم . دنیا برایم پر از آرزو های قشنگ بود . اما امروز دیگر حماسه پر شکوه عشق ، در نظرم مطرود است . عشقها همه نیرنگ و ریایی بیش نیست . قلبها چون ابزار های مکانیکی گشته . این قلبهای ماشینی ، دیگر برایم ارزشی ندارند . خیلی سخت و دشوار است که آدم در میان شعله های آتش زنده زنده بسوزد و توان دم زدن نداشته باشد . همیشه زندگیم با نا کامی و شکست توام بوده ، هرگز رنگ شادی را به خود ندیده ام . هرگز به تمنیات و آرزو های خود نرسیده ام . همیشه چیز مجهولی در زندگی کم داشتم . لحظه ای نتوانسته ام بدون عشق و دوست داشتن زندگی کنم . همواره عشق من پاک و بی آلایش بود و همیشه نیز در عشق صادق بودم و افراطی . آنها با حربه محبت ، در روح من نفوذ می یافتند ، بر جسم و روح منمسلط می شدند . به من راه و رسم دوست داشتن را می آموختند ، اما در عوض این من بودم که همیشه قربانی احساسات پاک خود می شدم . هرگز نمی دانستم که عشقشان حقیقی نیست . بلکه سراب است و کاذب . من هرگز انسان دور اندیشی نبودم . سعی داشتم زندگیم را از میان دریای خروشان و طوفانی زندگی به ساحل هستی برسانم . در این راه حتی از نثار جان خود نیز دریغ نداشتم . افسوس ، چه تلاش عبثی . آیا آنها ارزش این همه گذشت و فداکاری را داشتند ؟ گفته پدرم را به یاد می آورم که در هنگام ازدواج دومم خطاب به من می گفت :
- دخترم ، یک اشتباه قابل جبران است . ولی دو یا چند اشتباه را نمی توان جبران کرد . به قول حضرت علی ( ع ) آزموده را نباید آزمود . سعی کن در انتخاب دوم خود دقت کنی . . .
و من در جوابش با قاطعیت می گفتم :
- پدر من در مورد جمشید هرگز اشتباه نخواهم کرد . من او را کاملا شناخته ام . او تنها مردیست که می تواند مرا خوشبخت کند . همان خوشبختی که همه شما ها آرزویش را داشتید .
دریغ و درد که حالا باید به جهالت و کوته نظری خود اقرار نمایم . چرا که ، هرگز نتوانسته ام اطرافیانم را ، آن طوری که هستند بشناسم و به ماهیت اصلیشان پی ببرم . و این دلیل فقدان تجربه است . همیشه در شناختم اشتباه کرده ام و از مسیر اصلی زندگی به بیراهه افتاده ام . خود من ، بیش از هر کس و هر چیز ، قابل سرزنش هستم . باید از اول می فهمیدم که عشق ، افسانه ای بیش نیست . عشق را تنها می توان در کتابها و افسانه ها تجسم نمود . شاید عشق اصلا وجود خارجی نداشته باشد . شاید زاییده افکار و اوهام یک مشت مردم رویا زده ای چون خود من باشد . در جایی خوانده بودم : " زندگی بسیاری از مردم همچون تخته سیاه است . خطا ها را پاک می کنند تا دوباره نظیر آن را بنویسند . " و من نیز بار ها و بار ها خطا کرده ذو باز هم راه خطا می پیمایم . مثل یک جغد در ویرانه غمها نشسته و شیون سر می دادم . گاهی به اوهام و خیالات متوسل می شدم ، شاید که بتوانم روح افسرده خود را شاد سازم . تمام چیز هایی را که در دنیای واقعیت برایم دست نیافتنی و غیر ممکن می نمود ، در عالم رویا ، ممکن و عملی می دیدم . در کویر خشک و برهوت تنهایی اسیر بودم . افکاری مغموم و پریشان ، گریبانم را گرفته و به هر سو که می نگریستم ، در اطرافم به جز مناظر یکنواخت و کسل کننده ، چیز دیگری نمی دیدم . از بیهوده بودن دلتنگ و افسرده بودم . زندگیم بوی مرگ به خود گرفته بود . بوی تاریکی و وحشت . حتی احساسم نیز بوی مرگ می داد . گذشته تلخم همچو سایه ای سرد و سیاه ، سر به دنبال من نهاده و هیچ راه گریزی نداشتم . چیزی مثل یک درد مبهم و نا خوشایند ، روی دلم سنگینی می کرد . می خواستم فریاد بر آورم . لعنت خدا بر تمامی مرد ها ، مرد هایی که بجز یک قلب بیرحم و چرکین ، چیز دیگری ندارند .
ای انسانها ، انسانهایی که با تمام بدیهایتان ، باز هم دوستتان دارم . به من بگویید ، آخر چرا من باید قربانی بازیهای شوم سرنوشت گردم ؟ آخر چرا ؟
* * *
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|