نمایش پست تنها
  #9  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

جوار جویباری و درختی چند، کاروانیان ساعتی چند می آسودند، ساربان راه را بلد بود، مسیر را خوب می شناخت، به سان کف دست، می دانست چه وقت افسار شتر رابعه و عمید را باید به شانه انداخت و چه وقت باید تن به آسودگی داد و برای امیرزاده و مرد فهیم خیمه هایی برافراشت، خیمه هایی جدا و بسترهایی جداگانه.
ساربان می دانست از چه راه هایی باید گذشت تا به چشمه ساری رسید، یا به نزدیکی واحه ای، آبادی و آبی.
عمید در زندگی اش، به کرات به مناسبت هایی تن به سفر داده بود، از شهر و دیارش پای به در نهاده بود، راهی را که هرات را به بلخ پیوند می زد برایش بیگانه نبود، اما این سفر در نظرش، جلوه ای دیگرگونه داشت، خورشید خنده بر لب آورده بود و سنگ و ریگ های بیابان می خندیدند، هوا برایش نشاط بخش شده بود و قلبش امیدوار.
تا پیش از آن هنگام، عمید آغوشی گشوده برای استقبال از مرگ داشت، برای خود حجت می آورد که آدمی می آید تا برود، ولی از لحظه ای که وعده ی سپردن مسؤولیت رابعه را به او داده بودند، می خواست مرگ را جواب کند و آن قدر زنده بماند تا کمال رابعه را ببیند و دختر امیرزاده ی بلخ را برتر و بالاتر از همه ی زنان و دختران آن سامان کند.
شب ها، ساربان و همکارانش دست به کار برافراشتن خیمه ای می شدند، تا مسافران هرات، ساعتی بیاسایند، و نیز دست به کار تهیه ی شامی و دندان گیره ای می شدند تا امیرزاده ی بلخ، و دیگر مسافران از گرسنگی رنجه نشوند.
رابعه تا آن زمان، چنان سفری را تجربه نکرده بود، ساعت ها در کجاوه بودن، تن به جنبش و تکان گهواره وار کجاوه دادن، و گوش به سخنان استاد بابا سپردن و چشم به فراروی خویش دوختن، و نگاهش را تا دوردست ها به پرواز درآوردن برایش دل انگیز بود.
جسم ظریفش، آموخته ی سفر نبود، همین که پاسی از غروب می گذشت، خستگی در او نمود می کرد، و بر او مسلط می شد و خود را می نمایاند؛ و خواب آمادگی این را می یافت که چون نهری آرام، در بدنش جاری شود و تن او آمادگی پذیرش خواب سیال را به دست آورد، ولی او نمی خواست مغلوب خواب شود، نمی خواست بدنش را به تصرف خواب دهد، بارها خواب را از درگاه چشمانش می راند، خمیازه هایی پیاپی را در دهان کوچکش زندانی می کرد، تا فرصتی افزون تر یابد برای شنیدن سخنان عمید، و با سخنان او به ملاقات خدا رفتن، و از روز جزا سر در آوردن، با مراحل عشق آشنا شدن، از زندگانی بزرگان و بزرگواری ها خبر یافتن و ... مسایلی دیگر که برای دریافت شان، برای درک شان می بایست ذهنی مستعد داشت، عمید می دانست که آن مسایل هنوز بر مغز رابعه نمی نشیند، اما می گفت و چندباره می گفت تا پیش زمیه را در دختر گل چهره به وجود آورد.
رابعه با هر زحمتی بود تن تسلیم خواب نمی کرد، تا زمانی که خیمه ها برافراشته می شد و سفره ی شام گسترده، و آتشی در برابرشان افروخته، تا بر دل سیاهی شب خالی روشن و لرزان بکوبد.
عمید برای رابعه لقمه می گرفت، از تکه ای نان و اندکی گوشت قرمه ی نمک سود، گوشتی که غذای مسافران آن روزگاران بود که در نمک می خواباندند و با دود می پختند تا دیرتر، فساد را به خود بپذیرد.
دختری که شام شبش، سینه ی گرم و نرم تیهو بود، گوشت ترد و تازه ی گوسفند بریان، دختری که تشنگی اش را با شربت های خوشگوار فرو می نشاند، اولین شام های ساده ی زندگی اش را می خورد، عجبا که این شام به مذاقش خوش تر می آمد، سفره ی بی ریای عمید پسند دلش می شد.
سفره را که بر می چیدند، دقایقی هر دو به گفت و گو می گذراندند تا پلک های رابعه بر هم افتاد و خواب او را در می ربود.
سر رابعه روی سینه اش می افتاد، بدنش به سویی متمایل می شد، گاه چنان به اسارت خواب در می آمد که تا مرز پخش شدن بر زمین پیش می رفت در چنین هنگامی عمید از دستانش حفاظی می ساخت برای نگه داشتنش، برای ممانعت از بر زمین افتادن رابعه.
عمید ابتدا دستارش را به عنوان بالش زیر سر رابعه می گذاشت و سپس او را بیدار می کرد و یاریش می داد تا با گام هایی نا استوار به سوی خیمه به راه افتد، برای خود او عجیب بود که پاهایش ، چنان نیرویی از کجا حاصل کرده اند و دستانش نیز. رابعه سنگین نبود، ولی برای مردی که به غیر از کتاب، هیچ باری را بر دستانش تحمیل نکرده بود، می توانست سنگین باشد و سنگین نبود، در پیرانه سری، عمید قدرتی یافته بود که حتی در دوران جوانی، چنان نیرویی به تن نداشت.
درون خیمه، بستری گسترده می شد، بستری پاکیزه و نظیف، نه به سان بستری که همیشه رابعه بر آن می آرمید، بستری محقر، با این وجود، نعمتی بود برای تن خسته اش.
عمید رابعه را به آرامی بر بستر می خواباند، با ملایمت ایازی را از سرش بر می گرفت تا دختر زیبارو، هنگام خواب احساس ناراحتی نکند، موهای شبگون و بلند رابعه در پیرامون سرش پخش می شد، و چهره اش را چون قابی در خود می گرفت، درست مانند تصویر ماهی که در قابی سیاه، جایش داده باشند.
مرد دانشمند بر موهای نرم و مخملی رابعه، دستی به نوازش می کشید، از جایش بر می خاست و به خیمه اش می رفت.
وقتی از خیمه به در می آمد نمی دانست، به کجا برود، ثروتش، مکنتش در آن خیمه بود، سعادتش در آن خیمه خفته بود، نگرانی به دلش پا می گشود که اگر خدای ناکرده حرامیان می آمدند و رابعه را می ربودند، او چه خاکی بر سر کند؟ چه خاکی می توانست به سر کند؟
عمید می دانست اگر هر حادثه ای روی دهد، او را یارای مقابله نیست، او را قدرت آن نیست که چشم حادثه را کور کند، بازش گرداند، چرا که نه مرد شمشیر بود و نه از نیروی جوانی، ذخیره ای در وجود داشت، با این وجود در نزدیکی شکاف خیمه ، سر بر زمین می گذاشت، یک چشم خواب و یک چشم بیدار، با دلی جوشان در نگرانی و امید.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید