نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

جامه ی سپید و بلند که از گردن تا پنجه ی پاهای رابعه را در خود گرفته بود، به او می برازید، در آن جامه، او چون فرشته ای به نظر می آمد که به تازگی از گرمابه در آمده باشد، هنوز نم آب بر موهایش بود، موهایی بلند که آبشار وار تا نزدیکی کمرش افشان بود، در جامه ی سفید، پوست سفید چهره اش، با موهایی سیاه، مصداقی از آشتی شب و روز بود.
دختر جوان به چشمانش سرمه کشید، چشمان فتنه انگیزش را گیراتر کرد، دیگر به هیچ آرایشی نپرداخت، نیازی هم به این کار نبود، همه ی اعضای چهره اش به قاعده بود، مویی نا بجا و ناروا بر صورتش نروییده بود، ابروان باریکش ، روی پیشانی ، در حد فاصل دو چشمش چنان به هم پیوسته بود که گویی نگارگری همه ی هنر و ظرافتش را نثار او کرده بود؛ گذشته از این، رابعه به عیادت پدر می رفت، به دیدار یک بیمار، حاجتی به وسواس گونه آراستن نبود و دست در صورت بردن.
معصومیت چنان زیبایی و جلوه ای به رابعه داده بود که نیازی به هیچ گونه آرایش نداشت معصومیت و پاکی در چهره اش، حرف اول و آخر را می زد، همین ها به او زیبایی خاصی بخشیده بود، پرده ای از صفا و متانت بر او کشیده بود.
عفیفه متحیر و مبهوت از آن همه زیبایی، شانه را به سویی نهاد و زبان به ستایش گشود:
ـ اگر بگویم در همه ی عمرم دختری به زیبایی، رعنایی و دل آرایی تو ندیدم، سخنی به گزافه نگفته ام، امیدوارم همچون جامه ات سفیدبخت شوی.
لبخند امتنان بر لبان رابعه نقش گرفت:
ـ مرا با تو بسی صحبت ها است، ولی اینک وقت آن نیست، مرا به نزد پدرم ببر، به من بگو بسترش را در چه شبستانی گسترده اند.
دایه اش برایش توضیح داد:
ـ با این که در کاخ، شبستان های متعددی وجود دارد، امیر کعب به شبستان کوچکی قناعت کرده است، همان شبستانی که پیش از سفر تو از آن استفاده می کرد.
و به دنبال مکثی مختصر بر کلامش افزود:
ـ هیچ چیز در این کاخ تغییر نکرده است، به جز این که پیرها پیرتر شده اند و کودکان پای به وادی جوانی نهاده اند... راه خوابگاه پدرت را می دانی، خودت به تنهایی می توانی به دیدار امیر بروی...
اما به ناگاه تغییر عقیده داد و پیشنهاد کرد:
ـ تصور می کنم اگر ناگهانی چشمان پدرت بر تو بیفتد، شدت ذوق به جانش آورد، او بیمار است و بیمارتر شود... بگذار بروم و او را برای دیدارت آماده کنم.
رابعه این پیشنهاد را پسندید، حرف عفیفه کاملاً منطقی بود:
ـ بسیار خوب، با هم به آنجا خواهیم رفت، تو به درون شبستان می روی و من در پشت در منتظر می مانم تا خبرت را برسانی و باز گردی.
رابعه جمله ی آخر کلامش را هنگامی بر زبان آورد که به راه افتاده بود تا به سوی خوابگاه امیر بلخ برود، عفیفه به دنبالش.
در فاصله ی شبستان رابعه و شبستان امیر کعب، گفت و گویشان ادامه یافت، رابعه پرسید:
ـ دایه، دیگر ساکنان قصر در چه حالند؟ منظورم برادرم حارث است، از چه رو...
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید