نمایش پست تنها
  #23  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

...او پس از خبر شدن از ورودم به بلخ به استقبالم نیامده است؟
عفیفه سرش را به نشانه ی دریغ جنباند و پاسخ داد:
ـ چه بگویم رابعه، برادرت آفتی شده و به جان مردم افتاده است، همیشه به کارهای نادرست دست می زند پروای حال دیگران را ندارد، مردم از هم اکنون ماتم گرفته اند که اگر روزی امارت به او برسد چه خاکی به سر کنند. شاید زمانی که تو پای به قصر گذاشتی، او با دوستانش مشغول تفریح بوده است.
نگرانی در چشمان دختر رعنا موج انداخت:
ـ باورکردنی نیست فرزند بزرگ مردی چون کعب، چنین رویه ای پیش بگیرد.
زن پیر گفته ی رابعه را تصدیق کرد و افزود:
ـ هیچ کس نمی تواند باور کند از مردی مردم دوست چون پدرت، و زنی بزرگ منش چون مادر از دست رفته ات، چنین فرزندی به هم برسد، حارث در دوسوی کاخ، دو ساختمان وسیع برافراشته است، یکی را به سرخ سقا هدیه کرده است و دیگری را به بکتاش، بیشتر اوقاتش را در سرای آنها می گذراند.
به در خوابگاه کعب رسیدند و گفت و گویشان ناتمام ماند، عفیفه پاپوشش را در آورد و به درون خوابگاه رفت و دقایقی چند بعد، بازگشت و به رابعه گفت:
ـ پدرت بی تابانه تو را منتظر است.
رابعه نیز کفش از پای به در کرد و به درون خوابگاه کعب خرامید، چه خرامشی، خرامش آهویی سرمست از باده ی جوانی. از همان نخستین گام، دختر دلارا سنگینی نگاه پدر را بر خود احساس کرد، نگاهی که به پیشوازش آمده بود؛ نگاهی که از چشمانی مشتاق و بیمار جاری شده بود.
دختر خوب چهره، گل لبخند را بر لبانش شکوفا کرد، آغوش گشود، به سوی پدرش پر کشید و در همان زمان به سخن در آمد:
ـ پدر! رابعه به دیدارت آمده است، رابعه آمده است تا جانش را قربانت کند.
با هر زحمتی که بود، کعب در جایش نیم خیز شد، اما پیش از آن که بتواند کلامی بگوید، در آغوش رابعه فرو رفت، خنکای گیسوان نمناک دخترش را بر سر و سینه احساس کرد، و عطر تن رابعه، مشامش را انباشت، دستان رابعه دور گردن کعب حلقه شد، دختر جوان، سر پدرش را بر سینه گرفت، تا تپش منظم دلش در گوش او بنشیند.
امیر بلخ تا پیش از دیدن رابعه، این توان را نداشت که در جایش نیم خیز شود، با نخستین نگاهش به رابعه، انگار نیرویی مرموز به تنش دوید، جان گرفت، دست هایش این قدرت را یافت که بر موهای حریر گون دختر دلارام به نوازش درآید و چشمان خشکیده و در قعر چشمدان ها افتاده اش، سعادت گریستن را به دست آورد، سعادت اشک شوق جاری کردن.
همه ی زجرهایی که کعب در فراق رابعه بر خود هموار کرده بود، جایش را به خرسندی داده بود، خرسندی از یک سو، اشک به چشمانش آورده بود و از سویی دیگر خنده را بر لبان چروکیده اش نقش داده بود، این گریه آمیخته به خنده، دقایقی به درازا کشید و به تصدق رفتن آمیخت:
ـ جانم به فدایت رابعه، چه خوب کردی آمدی، همه ی ترسم از این بود که چشمانم به در سفید شود و تو نیایی، از آن می ترسیدم که بمیرم بی آن که تو را ببینم.
حالت غریب کعب، بر دختر زیبا اثر گذاشت، رقتی در قلبش به وجود آورد؛ و شبنم اشک در چشمان درشت و سرمه کشیده اش نشاند:
ـ از مرگ سخن مران پدر، بلخیان به تو نیاز دارند، امیری چون تو دادگر و با انصاف، و بیش از همه من به تو نیازمندم، به بلخ بازگشته ام تا به تو بنمایانم که رابعه چقدر دگرگونی به خود پذیرفته است.
کعب سر از سینه ی دختر برگرفت، رابعه او را نگریست، خود ندانست چه عاملی این احساس را در او بر انگیخت:
ـ مرگ بر وجود پدرم جاری شده است، مشکل بتوان به فردایش امید داشت، شاید او نور خورشید روزی دیگر را نبیند.
رابعه از چنین احساسی بر خود لرزید، نمی خواست مرگ پدر را باور بدارد. اما پدرش چنان در هم شکسته شده بود، چنان تکیده شده بود، که جایی برای خوش بینی و امید باقی نمی گذاشت، مع الوصف رابعه خوش گفتاری را از زبانش نزدود:
ـ تو زنده می مانی پدر، زندگی هزاران بلخی به وجود گرانمایه ات وابسته است، وابسته و پیوسته، اینها گسستنی نیستن.
سر کعب به آرامی بر بالش افتاد، او را قدرت آن نبود که بیش از این نیم خیز بماند، او سر بر بالش داشت و دیده به رابعه؛ به دختری که دیدارش پس از سال ها برایش میسر شده بود، هنگامی که رابعه به هرات رفت، خُردینه دختری بود و اکنون زیبارویی در اوج زنانگی، در بهترین دوره ی شکوفایی جسم، در آغاز بهار جوانی.
هر دو همدیگر را می نگریستند، نگاه یکی مشتاقانه بود و نگاه دیگری دلسوزانه، در چشمان یکی تحسین موج می زدو در چشمان دیگری نگرانی. رابعه بر لب تخت نشست، تا نگاه هایشان برای دیدن یکدیگر مسافت کمتری بپیماید.
ساعت ها کار آن دو صحبت داشتن با هم بود، سخنان شان تمامی نداشت، انگاری می خواستند حرف هایی را که با سال ها فراق در قلب شان تلنبار شده بود، ابراز بدارند.
روز به شب پیوست، به فرمان کعب، در همان شبستان برای رابعه بستری گستردند، امیر بلخ، دیگر طاقت جدایی نداشت.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید