
06-10-2012
|
 |
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266
481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
شب و روز سوار بر توسن زمان می گذشتند، هفته ای سپری شد و حارث سراغی از پدرش نگرفت و به دیدار خواهرش نیامد. کعب از این بی اعتنایی و بی مهری تنگ دل بود، اما حضور رابعه در کنارش، پرستاری دختر جوان ، سخنان آهنگینش، امید به زندگی را در دل او پرتوافشان کرده بود.
بعد از یک هفته، کعب برای حارث پیغام فرستاد:
ـ پسرم، دل از بزم هایت برگیر، ساعتی به نزدم بیا، ملاقاتی با خواهرت داشته باش، تو را برای به بزم نشستن، بسی فرصت هست.
و حارث، دعوت پدر را اجابت کرده بود، به شبستانش آمده بود، با حالی خراب، به گونه ای که سر از پا نمی شناخت، کعب پسرش را به نشستن در کنارش فراخواند، در یک سوی تخت رابعه نشسته بود و بر لبه ی دیگر تخت، حارث نشست و نگاهی به رابعه انداخت، به خواهر زیبا و رعنایش.
شب زنده داری و تفریح بیش از اندازه، حارث را به مرز بیماری کشیده بود اگر حارث، حال درستی داشت، بی شک رابعه مهر خواهرانه اش را نثارش می کرد، او درس مهر ورزیدن را در مکتب عمید آموخته بود، ولی چنان حارث از خود بی خود بود که رابعه مصلحت را در آن دید که به گلایه ای محبت آمیز اکتفا کند:
ـ چه نامهربانی برادر! یک هفته از آمدنم می گذرد و تو به دیدارم نیامده ای.
گلایه ی رابعه ، برادرش را بر آن داشت که در مغزش به دنبال بهانه ای بگردد، بهانه ای که اهمال و بی توجهی اش را توجیه کند، حارث هیچ بهانه ای در اختیار نداشت، برای لحظه ای چند ساکت ماند، کعب سکوت را شکست و با لحنی بیمارگونه به حرف در آمد:
ـ پسرم حارث، به خود بیا، تا به کی بی اعتنایی به همه کس و همه چیز...
حارث جایز ندید، بیش از این سکوت کند، او می دانست اگر مُهر خاموشی بر لب داشته باشد، پدرش باز زبان به اندرزش خواهد گشود، سرزنشش خواهد کرد، بی مسؤولیتش خواهد خواند...
... و حارث خوش نمی داشت شنیدن چنان سخنانی را. از این رو کلام پدر را برید:
ـ من می خواستم رخوت از خود دور کنم، کسالت و ملالت را از خود برانم، تا بر رابعه هنگام دیدنم، تأثیر ناگوار نگذارم، مطمئن باش پدر که از این پس، همه روزه به دیدار خواهرم خواهم آمد.
حارث چنین کلامی را بر زبان آورد، بی آن که خود را به انجامش پای بند بداند، کعب نیز اعتمادی به صحت گفتار پسرش نداشت، با این وجود کوشید خوش باوری را گردن نهد و به پذیرش عقل خود برساند که شاید این بار بر خلاف گذشته، پسرش به عهدش عمل می کند، هم از خواهرش مراقبت می کند و هم دست از هرزگی می کشد، امیر بلخ گفت:
ـ هر چیز اندازه ای دارد، هر چه از اعتدال بگذرد خطرناک است، حتی تفریح تو تا کی می خواهی با بکتاش و سرخ سقا اوقات تان را هدر دهید، باز بکتاش در میان غلامانت، بهتر از بقیه است، متانت و نجابتی دارد، اما دیگران دون همت و بد نهادند، از آنان بپرهیز؛ امر حکومت شوخی بر نمی دارد، خزانه را با خرج های بیهوده تهی مکن، چه ضرورتی در کار بود که برای بکتاش و سرخ سقا، دو عمارت بر پا کنی، آن هم در دو سوی قصرمان؟
کعب بی وقفه و شتابناک سخن می راند، پنداری وقت را تنگ می دید و مسایل را برای ابراز بسیار. حارث برای آن که مکالمه با پدرش را کوتاه کند، یک بار دیگر با وعده ای تسلا آمیز به میان کلامش آمد:
ـ اطمینان داشته باش پدر، بعد از این اشتباهاتم را تکرار نمی کنم و هر چه تو فرمایی انجام می دهم، و برای آن که بدانی بر سر حرفم باقی می مانم، حاضرم با سوگند آن را مؤکد کنم.
امیر بلخ لبخندی رضایت آمیز بر لب آورد:
ـ من همین را از تو می خواهم ، می دانم شمع وجودم به خاموشی می گراید، پس از من تو بر تخت حکومت خواهی نشست، امارت خواهی کرد، امارت کم از پادشاهی نیست، اگر پروای جان و ناموس مردم را داشته باشی، حکومت بقا می یابد در غیر این صورت مردم سر به شورش بر خواهند داشت.
حارث بار دیگر به پدرش اطمینان خاطر داد:
ـ پیمانم را باور بدار، از این پس لقمه ای حرام از گلویم به زیر نخواهد رفت. در رفتارم دگرگونی پدید خواهم آورد، راه تو را در پیش خواهم گرفت.
کعب آخرین کلامش، منظور و مقصودش را ابراز کرد:
ـ پیش از آن که سر بر بالین مرگ نهم، تمنایی از تو دارم، می خواهم عهدی دیگر به من بسپاری، به من قول دهی از رابعه به خوبی نگهداری خواهی کرد، نازک تر از گل به او نخواهی گفت، از او مراقبت خواهی کرد و او را چون نور دیده ات گرامی خواهی داشت.
حارث بی چند و چون و بی تأمل چنین پیمانی به پدرش سپرد:
ـ اگر چنین توصیه ای به من نمی کردی هم، من وظیفه ی خود می دانستم جانم را قربان رابعه کنم، شک مکن پدر، رابعه همیشه سایه ام را بر سر خواهد داشت، از حمایتم برخوردار خواهد بود و قطره ای خون از بدنش ریخته نخواهد شد.
گفت و گویشان برای مدتی دیگر ادامه یافت، گفت و گویی که به تدریج رنگ صمیمیت به خود گرفته بود، چون ساعتی گذشت، حارث از شبستان پدرش به در آمد تا تفریحاتش را پی گیرد و رابعه را با کعب تنها بگذارد تا تلخ ترین ساعات زندگی اش را تجربه کند.
***
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|