نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

... از این رو بود که حارث در میان مردم ظاهر نمی شد، مانند پدرش با آنان نشست و برخاست نمی کرد؛ در روزهای سوگواری بلخیان می گریستند و داغ به دل داشتند و حارث و دوستانش، پنهانی به تفریح می پرداختند.
سومین روز عزا فرا رسیده بود و حارث همچنان در بزم بود. در آن روز او از سرخ سقا پرسید:
ـ چه کنیم که کارمان به تکرار نگراید؟
و برای آن که سرخ سقا و دیگر حاضران در بزم را بیشتر متوجه مقصودش کند، در مقام توضیح بر آمد:
ـ من همیشه از یکنواختی و تکرار بیزار بوده ام.
سرخ سقا و بکتاش، دو دوست و غلامی بودند که اجازه داشتند سخنان شان را بی هیچ پرده پوشی ابراز دارند، دیگر افراد می بایست تشریفات را رعایت می کردند، در برابر حارث دست ادب به سینه می نهادند و کلام خود را به احترام می آمیختند و بر زبان می آوردند، سرخ سقا جامی از شراب آکنده کرد و در برابر حارث نهاد:
ـ با این رویه ای که پیش گرفته ای ، دیری نمی گذرد که زن و دختری خوب رو در بلخ باقی نخواهد ماند که به بزم هایت پای ننهاده باشد و حلاوتی به کامت نبخشیده باشد.
حارث جام شراب را برداشت، به لب برد، جرعه ای در دهانش ریخت، شراب را در دهانش گرداند تا بهتر جذب بدنش شود، آن گاه روانه ی معده اش کرد و گفت:
ـ باکی نیست، من عده ای را به استخدام خود در خواهم آورد که از شهرهای دور و نزدیک برایمان زنان و دختران جمیله بیاورند؛ هر گلی به یک بار بوییدن می ارزد، نه بیشتر!
و خود از ظرافتی که به خرج داده بود، به خنده افتاد، تکلیف دیگر حاضران روشن بود، آنها نیز می بایست می خندیدند تا حاکم جدید بلخ را خوش آید، حارث سخنانش را پی گرفت:
ـ مشاطه ها چندان در کارشان مهارت دارند که زنان را با آرایش های مختلف به هیأتی در می آورند که چهره ی واقعی شان قابل شناسایی نیست.
امیر بلخ شادمانه خندید:
ـ در میان دوستان و غلامانم، بد ذات تر از تو یافت نمی شود، ابلیس باید به نزدت بشتابد و از تو درس بگیرد.


***

یک ماه از حضور رابعه در بلخ گذشت، ماهی که با غم و افکار پریشان به سر آمده بود، دختر جوان بارها از برادرش خواسته بود که به او اجازه ی بازگشت به هرات را بدهد، اما حارث این خواسته را اجابت نمی کرد، عذر می آورد، گاهی به رابعه می گفت:
ـ بگذار دیدارت برایم مکرر شود، دوری از تو چندان برایم آسان نیست، پدرم تو را به من سپرده است. اگر بخواهی ترتیبی خواهم داد تا استاد بابایت به اینجا بیاید.
و گاهی به کلامش رنگ مهربانی می زد:
ـ در کنارم بمان رابعه، در امارت و حکومت یاورم شو، مرا به دانش تو نیاز است، به میان مردم برو، از دردها و مشکلات شان خبرم کن تا من هم روش پدر را دنبال گیرم، وقتی امور حکومت به سامانی رسید، خودم برای سفرت به هرات تدارک لازم را خواهم دید.
و رابعه ناگزیر شد، به ماندگاری در بلخ رضایت دهد، او بعضی روزها سوار بر اسب در کوچه باغ های شهرش ظاهر می شد، چادر بر سر و مقنعه بر چهره، با مردم به گفت و شنود می پرداخت و برای آن که دانش را از زندگی اش حذف نکند، ساعاتی از شبانه روزش را به مطالعه اختصاص می داد.
اغلب به بام قصر می رفت، کتاب می خواند و سخنان دلش را به رشته ی شعر می کشید، کار رابعه در یک ماه گذشته، همین بود. زندگی اش رنگ یکنواختی به خود گرفته بود، تا این که روزی به سرای بکتاش نظر کرد، به سرای غلام برادرش.
بکتاش نشسته بر تختی چوبین، با دوستانش صحبت می داشت، رابعه او را نگریست نگاهی دقیق و موشکافانه ، جذب زیبایی مردانه بکتاش شد، از آن پس، هر زمان که بر بام قصر قدم می نهاد، پنهانی سرای بکتاش را زیر نظر می گرفت، منتظر می ماند تا غلام خوب رو به حیاط بیاید و او فرصتی بیابد برای سیاحت در چهره اش.
نگریستن به بکتاش، ابتدا برای رابعه یک شیطنت دخترانه بود، اما پس از مدتی تبدیل به عادت شد، عادتی دلپذیر.
ماه دوم اقامت رابعه در بلخ آغاز نشده بود که عادت دلپذیرش، به عشق گرایید؛
پرتو عشقی سوزنده بر دلش افتاد و عشق بر همه ی وجودش خیمه زد و سایه گسترد. دیگر، نگاه های رابعه به بکتاش، عادت نبود، نیاز بود، دیگر رابعه نمی خواست با نگریستن به چهره و اندام بکتاش، چشمانش را نوازش دهد، بلکه آرزو می کرد که در کنار غلام برادرش باشد، بکتاش را از برادرش بستاند و مال خود کند.
رابعه که از هنگام ورودش به بلخ کار شاعری را سرسری گرفته بود، دیگر بار اسیر شعر شد، شعر همراه عشق در سینه اش به جوشش در آمد. یاد بکتاش دمی دست از سر رابعه بر نمی داشت، چهره اش دایماً در برابر دیدگانش مجسم می شد. شب ها وقتی می خواست پلک هایش را بر هم نهد و تن به خواب بسپارد، ساعتی و پاره ای اوقات ساعت ها، خاطره ی بکتاش در مغزش زنده می شد و بامدادان که دیده از خواب می گشود، باز اولین صحنه ای که به نظرش می آمد، تصویر بکتاش بود، با آن نگاه روشنش، با آن اندام ورزیده اش، با همه ی زیبایی های مردانه اش.
رابعه در آغوش خیال بکتاش، شب هایش را به روز پیوند می زد، و روزهایش را با کمین کردن در پشت بام قصر بلخ به شب می کشاند؛ با سخن داشتن با غلام ترک در عالم رویا.
احساسی ناشناخته و غریبه در وجود رابعه جاری شده بود، او برای نخستین بار در زندگی اش با عشق آشنا شده بود، رابعه آن احساس حرارت بخش را قبلاً نمی شناخت، با هر نگاهی که به غلام برادرش می انداخت، گرمای دلش افزون تر می شد. گرمایی که از قلبش سرچشمه می گرفت و در چشم بر هم زدنی در همه ی وجودش به جریان می افتاد.
بی قراری و بی تابی، دست در دست هم نهادند و به جان دختر جوان افتادند، آرامش خاطرش را به هم ریختند. کسوت عشق بر قامت رابعه استوار شده بود.
یک بار، روزی چند بر بام کاخ در آمد، بر سرای بکتاش نظر کرد و مرد محبوبش را ندید. شرنگ انتظار کامش را زهر آگین کرد، بی قراری و بی تابیش راه اوج پیش گرفت؛ در آن روزها بود که رابعه با خیال بکتاش، طولانی ترین دیباچه را بر دفتر عشقش نوشت و با او صحبت ها داشت:
« کجایی بکتاش؟ از چه رو، روی نهان کرده ای؟ از غرفه ات، از شبستانت به در آ، مرا از دیدارت بی نصیب مگردان.
قلب من، پیش از دیدارت، به صحرا می مانست، تو آمدی و در این صحرا خیمه زدی، آبادش کردی، به همه ی زوایایش نور افشاندی، انصاف نیست بار دیگر ظلمت را به زندگی ام راه دهی.»
سرانجام در پی روزها انتظار، توفیق دیدار یار نصیب رابعه شد و این بیت بر زبانش آمد:
تُرکم از در درآمد خندانک
آن ماهروی چابک مهمانک
[ شمس قیس رازی در کتاب المعجم فی معابیر اشعار العجم، نوشته است رابعه با استفاده از وزن « مفعولُ فاعلاتن مفعولن ـ مفعولُ فاعلاتن مفعولن » بحری جدید بر بحور اشعار فارسی افزوده است .]
با دیدن بکتاش، روح رابعه تازه شد، آن قدر بر بام ماند تا آسمان به سیاهی نشست، آن روز یکی از بهترین روزهای زندگی دختر جوان بود، زیرا یک بار به ناگاه بکتاش سر بالا گرفت و رابعه را دید. نگاه آن دو در هم گره خورد، گل شرم بر چهره ی دختر خوش چهره شکوفه کرد، می خواست پای به گریز بگذارد، خود را از تیررس نگاه نافذ بکتاش دور کند، ولی او را پای رفتن نبود، فقط مسحور و مات، سرش را به زیر انداخت؛ رابعه در شطرنج عشق مات شده بود. [ شه مات یا شاه مات در بازی شطرنج به معنای شکست است و نداشتن راه فرار از مخمصه. ]


پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید