نمایش پست تنها
  #8  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

به یاد ندارم هیچ گاه بلخ چنین نا امن شده باشد برادر، هر دو سه روز یک بار خانواده ای به کاخ حکومتی می آیند و زبان به شکایت می گشایند، خودت بگو هرگز پیش از این، چنین اتفاقاتی در شهرمان روی می داده است؟... مال مردم را به یغما می برند، دختر و زن شان را به باغی مجهول در دوردست ها می کشانند، بی آبرویشان می کنند، بعد، هم داغی بر شانه شان می نهند، و هم زبان شان را می برند، از ته قطع می کنند.
قبل از حضور بر پشت بام ، رابعه به نزد برادرش شتافته بود تا او را در جریان وقایعی قرار دهد که در بلخ روی می داده، او پس از بر زبان آوردن شکایت مردم، بر کلامش افزود:
ـ این وضع اگر ادامه یابد، دودمان ما به باد خواهد رفت؛ ما باید کاری کنیم که شهرمان از هر حیث برخوردار از امنیت شود.
حارث برای آن که گفت و گو را کوتاه کند، گفت:
ـ حق با تو است رابعه، نمی دانم چه کسانی با آبرو و اعتبار ما به دشمنی برخاسته اند، من برای آن که اوباشان برای زنان مزاحمتی ایجاد نکنند، در حوالی گرمابه های بلخ، عده ای محافظ گماشته ام، و فرمان خواهم داد در همه ی شهر، نگهبانانی، شبانه روز به مراقبت از جان و مال مردم بپردازند.
دختر جوان، گفته ی برادرش را با پیشنهادش تکمیل کرد:
ـ مراقبت از جان و مال مردم، وظیفه ی ما است، باید کاری کنیم که دیگر کسی جرأت این را نیابد که به ناموس و مال مردم با دیده ی بی احترامی بنگرد به غیر از این ما را وظیفه ای دیگر بر عهده است، و آن دستگیری خلافکاران و مجازات آنان است.
حاکم بلخ این پیشنهاد را پذیرفت و به خواهرش امید داد:
ـ چنان خواهم کرد که می گویی، من خلاف کاران و خیانت پیشگان را به سختی مجازات خواهم کرد. سرب مذاب در کام شان خواهم ریخت. تا دیگر هوس دست درازی به مال و ناموس دیگران را در دل نپرورند.
رابعه با کلامی دیگر، برادرش را اندرز داد:
ـ طریقه ی پدرمان را پیش گیر تا مخالفی در شهر ظهور نکند تا به مجازات کسی اجبار نیابی، چه حاصل از سرب گداخته ریختن در کام مخالفان؟ از آنان برای خود دوستانی بساز تا به وقت ضرورت به یاریت برخیزند.
دختر زیبا از کارهای پنهانی برادرش خبر نداشت، او نمی دانست ربایندگان زنان و دختران، حارث است و تنی چند از یاران و مشاورانش؛ نمی دانست که همه ی خلافکاری ها به فرمان برادرش رنگ تحقق به خود می گیرند، او نمی دانست هر چه رذالت و نامردمی است توسط برادرش و دوستان بد طینتش به اجرا در می آید، آنان با رویی پوشیده در نقاب، دختران و زنان را به اسیری می گرفتند و زبان شان را می بریدند تا قادر به بازگویی آنچه که بر ایشان رفته است نباشند، بریدن زبان آخرین تدبیری بود که به مغز سرخ سقا خطور کرده بود. در آن زمان، بلخیان به زنان و دختران اجازه نمی دادند که به دانش روی آورند، مگر برخی از خانواده های آزاده اندیش. این واقعیت بر سرخ سقا پوشیده نبود و می دانست با بریدن زبان زیبارویان، امکان بازگویی حوادثی که بر آنان رفته است، از بین می رود.
تا آن هنگام دختران و زنان فقط زمانی از سرایشان به در می آمدند که نیازی به استحمام داشتند، آن هم نه به صورت تنهایی بلکه به صورت گروهی.
از روزی که به فرمان حارث، عده ای ظاهراً به مراقبت حوالی گرمابه ها پرداختند، مردم بلخ را خوش آمد، این اقدام را نخستین کار مثبت امیرشان به شمار آوردند، غافل از این که جایگاه اصلی همه ی خطاکاری ها، در چنان جاهایی بود و توسط محافظان حکومتی.
رابعه چند باری در آن روز به برادرش هشدار داد، او را به مقابله با هرزگان ترغیب و تشویق کرد، سپس از نزدش رفت، تا با حضور یافتن بر پشت بام قصر، ساعتی چند را با دل خود خلوت کند، شعر و سرود را در خود به جوشش در آورد، نگاهی به کتاب های مورد پسندش بیندازد، مطالب و مفادشان را به خاطر بسپارد و در عین حال به حیاط سرای بکتاش دیده بدوزد و انتظار بکشد تا محبوبش به مناسبتی به حیاط پای بگذارد، تا او دورادور در دل با محبوبش سخن بدارد.
شب پیشین، دو احساس متضاد به جانش افتاده بود، یکی احساسی که او را در لفافه ی عشق می پیچید، و دیگری احساس گناه بود، گناه عاشقی. خود دختر جوان و رعنا می دانست مجاز نیست پنهانی به مردی دیده بدوزد، خیال او را در قالب آرزوهایش جای دهد، میل به تملک او داشته باشد و به خود بگوید:
ـ بکتاش مال من است، باید او را به انحصار عشقم در آورم، کاری کنم که به غیر از من به روی هیچ زنی نگاه نکند، به خلوت هیچ زنی راه نبَرد.
عرف و سنت، چنین عشقی را تجویز نمی کرد، زنان و دختران را در آن زمان، حق این نبود که از عشق سخن برانند، دلبستگی شان را به مردان ابراز کنند. رابعه شب گذشته بارها خود را به باد ملامت گرفته بود:
ـ چشم دلت روشن رابعه؛ همه ی آموزش های استاد بابایت را از یاد برده ای، پاکی و صفای روحت را از دست داده ای، به وادی بلاخیز گناه گام نهاده ای. همه ی زحماتی را که استاد بابایت برای به کمال رساندنت، برای تلطیف افکارت کوشیده است، به باد داده ای، شرم کن دختر، این احساسی که در تو پدید آمده است، احساسی پاک و منزه نیست.
بعد برای خود استدلال کرده بود:
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید