نمایش پست تنها
  #10  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


از روزی که نگاه رابعه و بکتاش به هم آمیخته بود، مرد خوش قد و بالا به واقعیتی پی برده بود، واقعیتی به گستردگی عشق، او در نگاه رابعه ستایش را ملاقات کرده بود و محبت را؛ دو عامل عشق آفرین زندگی.
به همین جهت ساعاتی را که در سرایش به سر می برد، بیشتر در حیاط می گذراند، از خدمتکارانش می خواست برایش در حیاط فرشی بگسترند، در حیاط بزرگ سرایش؛ چاشت و خوراکش را به آنجا بیاورند، اگر گاهی دوستانش به نزدش به مهمانی می آمدند، از آنان در حیاط خانه اش پذیرایی می کرد.
بکتاش همه ی این کارها را برای آن انجام می داد که دختر جوان را مجال آن باشد ، به او نظر بدوزد و او را نیز امکان آن باشد که در حریر نگاه های نوازشگر دختر زیباروی و آفتاب نگاه پیچیده شود.
یک مطلب بر بکتاش روشن بود، او احتمال می داد اگر سر بالا گیرد، نگاه های دزدانه ی دختر کاخ نشین را پاسخ گوید، ای بسا آن دختر دچار شرم شود و دیگر بر بام نیاید برای پنهانی نگریستن به او. از این رو در همه حالی می کوشید سر به زیر داشته باشد، تا از نگاه های ستایش آمیز رابعه بی بهره نماند.
بکتاش از آمدن رابعه خبر داشت، درباره ی زیبایی او بسی حرف ها شنیده بود، و نیز درباره ی ذوق و دانشش، درباره ی استعداد و مهارتش در سخنوری و سخن سرایی.
او حدس می زد که آن دختر رابعه باشد، اما دلیلی در اختیار نداشت که صحت حدسش را باور بدارد، مرد جوان چند باری رابعه را سوار بر اسب، در کوچه خیابان های شهر دیده بود، که با مردم صحبت می داشت، به مشکلات شان گوش فرا می داد و به کارهایشان رسیدگی می کرد، ولی چنان اوقاتی، رابعه ایازی به سر داشت و مقنعه بر چهره،فقط دو چشمش به نظر می آمدند، دو چشم زیبا و آهو وَش.
آن دو چشم، هر چند این پندار را در بینندگان بر می انگیختند که در چهره ای چون فرشتگان جای گرفته اند، بر صحت حدس غلام جوان دلالت نمی کردند.
بکتاش آرزو می کرد دختر جوانی که بر بام قصر می آمد و به او دیده می دوخت، رابعه نباشد، خواهر حارث نباشد، اگر چنین بود کار دل مشکل می شد، او این واقعیت را فراموش نکرده بود که غلامی بیش نیست، اگر به مقام و منصبی رسیده است، اگر یکی از همدمان حاکم بلخ شده است، و اگر سرای و زندگی مرفهی یافته است، به خاطر طرف توجه حارث قرار گرفتن بوده است.
تشریفات، فاصله ی طبقاتی، درست در زمانی عرض اندام می کنند که عشق به مرحله ی جدی اش وارد شده باشد؛ این واقعیت بر بکتاش پوشیده نبود، از این روی، بازی پر خطری را آغاز کرده بود و به انتظار ثمره اش نشسته بود، آغاز کردن بازی عشق، و خود را به دختر آفتاب نگاه نمایاندن، زیر چشمی او را پاییدن و از نگاه مستقیم به او پرهیز کردن.
غلام جوان این سعادت را به دست آورده بود که یک بار رابعه را ببیند، چهره ی متینش را نگارگر طبیعت تناسب یافته بود و ... نگاهش را، همان نگاهی که با نگاهش تلافی کرده بود برای بکتاش کفایت می کرد تا هم به زیبایی استثنایی دختر قصر نشین پی ببرد، و هم به شخصیت او.
اگر چنان که بکتاش آرزو می کرد، دختر آفتاب نگاه، رابعه نبود، کارش بس آسان تر می شد، می توانست باب گفت و گو را با او بگشاید، اگر دختر به خانواده ی حاکم تعلق نداشت، امکان دست یابی به او، افزون تر بود، و بکتاش همین را می خواست؛ خواسته ای که به تحقق نپیوست.
چند باری یاران بکتاش به نزدش به مهمانی آمدند تا دست در سفره اش ببرند، سفره ای که در حیاط سرایش گسترده می شد؛ در چنان مواردی رابعه به اوج خرسندی اش می رسید، چرا که می توانست دلدارش را ببیند، او را با دیگر مردان در ترازوی سنجش قرار دهد و به این نتیجه دست یابد:
ـ آه باید با شخصیت باشد، صلابت و متانتی داشته باشد، حیف از تو است که به سبکسران خدمت می کنی، حیف از تو است که قدر دل پاکت را نمی دانی و صفای وجودت را به هیچ می انگاری.
از برادرم دست بردار بکتاش، از او پرهیز کن، بیا تا فاصله ها را در نوردیم، من از خانواده ی حکومتی کناره می گیرم و تو هم دوستی با حارث را با عشق من مبادله کن، در این داد و ستد مسلماً زیانی متوجه ات نخواهد شد.
علاوه بر این، هر گاه بکتاش مهمان داشت، رابعه را این فرصت به دست می آمد تا صدای دلدارش را بشنود، صدایی مردانه که در قلبش رسوخ می کرد، بند بند وجودش را از هم می گسست، صدایی بم، گیرا و نافذ، در عین حال مهربان، از آن صداهایی که هیچ شنونده ای در برابرش نمی توانست بی اعتنایی پیشه کند و تحت تأثیر قرار نگیرد.
وقتی که بکتاش با یارانش سخن می گفت، رابعه گوش می خواباند ، همه ی حواسش را در گوش هایش گرد می آورد تا فاصله ها را از بین ببرد و صدای محبوبش را بشنود و جذب دلش کند، و زمانی که بکتاش می خندید، صدای خنده اش بر گوش جان رابعه می نشست.
... در آن روز رابعه این خوش اقبالی را نداشت که صدای سخن گفتن و خندیدن بکتاش را بشنود، ناچار بود به نگریستن به او قناعت ورزد؛ رابعه او را نگریست، سراپایش را از نظر گذراند، به ناگاه تمایلی در وجودش جوشید، تمایل بار دیگر به هم نگاه کردن، و نگاه ها را در هم گره زدن، رابعه زیر لب به زمزمه پرداخت، زمزمه ای در شدیدترین مرحله ی ویرانی دل:
ـ سر به زیر مگیر بکتاش، سرت را بالا کن، به بام نگاه کن. ببین رابعه چسان تو را می نگرد، ببین شراره ی چه عشق سرکشی به جانش زده ای، تو غلامی بکتاش و من یک امیر زاده.
امیر زاده ی زیبایی که عشق خود را به ارمغان نزد تو فرستاده ، این وجود چون برگ گلم مال تو، بکتاش این رابعه است که دارد در دل با تو سخن می دارد. سرت را بالا کن و عشقم را بپذیر، تا من کنیزت شوم، کنیز عشق یک غلام؛ تو را از بازار برده فروشان خریده اند، به من بگو بازار عشق کجاست؟ تا من عشقت را خریدار شوم؟ نا مهربان من! با کنیزت مدارا کن. مگذار در کاخی سرد و مجلل، قلبش منجمد شود، یخ بزند.


11

***
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید