برای سرخ سقا خبر آورده بودند، حکیم شفیق را دختری است که گرمای آفتاب را در وجود دارد، کلامش نوش بار است و وجودش طراوت بهار را در خود دارد، عطر آگین است، به او گفته بودند: چه ضرورت که مأموران را به شهر های دور و نزدیک بفرستی؟ وقتی که رعنا دختر حکیم شفیق در بلخ زندگی می کند، دختری که زیباییش را همگان باور دارند.
سرخ سقا پس از دریافت چنین خبری، برنامه ها چید، تا دختر را به نزد حارث بکشاند، اما دختر با وعده و وعید فریفته نمی شد، رعنا الفبای یکه شناسی و نجابت را نزد حکیم شفیق آموخته بود و با هیچ ترفندی به راه نمی آمد و جذب فساد نمی شد.
سرسختی دختر، بی اعتناییش به زر و مال، به زیب و زیور، کار را بر سرخ سقا و یارانش دشوار کرده بود، مدتی زنان مشاطه گر، زنان دلاک مأموریت یافتند تا وسوسه ی دستیابی به زندگی مجلل را در رعنا بیدار کنند، به او بگویند: چه فایده از زیستن در یک چهار دیواری محقر، تو را که از صباحت بهره ی تام است، تو را که لیاقت...
|