در تالار ضیافت نشسته بودند، رویاروی هم، رابعه در صدر تالار و حکیم شفیق در برابرش، هر دو دردمند، هر دو به فراق عزیزان دچار آمده.
رابعه از فراق یار رنجه بود و حکیم پروای نام و ناموسش داشت، از درد رابعه هیچ کس باخبر نبود، به جز خود او و خدایش. ولی از بلایی که بر سر حکیم پیر آمده بود بسیاری از بلخیان آگاهی داشتند و بر او دل می سوزاندند.
بسیاری از مردم شهر، از همان ساعات اولیه ربوده شدن رعنا، خبر شده بودند که این بار آدم ربایان، حکیم حاذق بلخ را به دردسر انداخته اند، خبری که در شهر پیچیده بود، دهان به دهان گشته بود، ولی به قصر حکومتی خیلی دیر رسیده بود، یعنی زمانی کاخ نشینان خبر شده بودند که حکیم شفیق علت مراجعه ی مکررش را ابراز داشته بود.
حکیم سخن نمی گفت، می نالید، لحنش در خود، غم داشت، صدایش چنان حزین بود که هر شنونده ی بی خیال و آسان گیری را تحت تأثیر قرار می داد، چه رسد به رابعه که یکپارچه احساس بود، نکته گیر و واقعیت پذیر بود، حکیم کلمه ای بر زبان می آورد و دختر جوان از همان کلمه گسترده ترین مصیبت ها را در می یافت؛ ابعاد فاجعه برایش تفهیم می شد.
اصلاً جای امیدواری نبود، همه ی مردم شهر می دانستند دختر یا زنی که توسط مردان هرزه ربوده می شود، یا علاوه بر ناموسش، جانش را هم از دست می دهد، یا با بی آبرویی هر چه تمام تر به خانه اش باز می گردد، ناموس باخته و زبان بریده و از نظر روحی بدترین صدمه ها را دیده.
رابعه به حکیم شفیق امیدواری داد:
ـ مطمئن باش حکیم، دخترت را خواهیم یافت و به نزدت خواهم فرستاد.
حکیم پیر اشک به چشم آورد و از ته دل نالید:
ـ این کار شدنی نیست، ممکن است جسم رعنا را به من برگردانید، ممکن است او را بیابید، اما آنچه که به سرایم بر می گردانید، فقط به ظاهر دختر من است ولی در اصل، مجموعه ای از دردهاست، دردهایی که تا آخرین نفس زندگی، فراموشش نمی شود، من هم حال بهتری از او نخواهم داشت، با هر نگاه به او ماجرایی برایم تداعی خواهد شد که بر او رفته است، با هر نگاه به رعنا، شرنگ ننگ به جانم خواهد ریخت.
دختر گل چهره، مهر خاموشی بر لب زد، به حکیم شفیق مجال آن را داد که بنالد، گریه سر دهد، از زمین و زمان شکایت کند، شاید اندکی سبکبار شود.
ساعتی از حضور حکیم پیر در تالار ضیافت گذشت، و او همچنان متکلم وحده بود، او سخن می گفت و رابعه به سخنانش گوش فرا می داد، دردش به رابعه سرایت کرده بود، حکیم شفیق از سخنانش چنین نتیجه گرفت:
ـ این زن و دختر ربایان باید شناخته شوند، باید به مجازات برسند تا دیگر هرزه مردان به ناموس دیگران دیده ندوزند.
دختر خوب صورت، ضمن تأیید حرف های حکیم بلخ گفت:
ـ در این که جانیان و هوسرانان خطاکار باید به عقوبت برسند جای کم ترین تردیدی نیست، من به برادرم بارها هشدار داده ام که برای از بیخ و بن برکندن چنین افرادی اقدام کند، و او هم چنین کرده است، نمونه اش ده ها محافظی است که او در اطراف گرمابه ها گمارده است تا اوباشان نتوانند مزاحمتی برای نوامیس مردم ایجاد کنند.
حکیم با کلامش، کوشید تا رابعه را از اشتباه به در آورد:
ـ به گونه ای که من تحقیق کرده ام از زمانی که بر تعداد محافظان شهر افزوده شده است، آدم ربایی نیز رو به فزونی نهاده است... من بر این باورم که اینها در خطاها از حمایت بزرگان شهر برخوردارند، وگرنه در زمان پدرت کعب، بلخ این همه محافظ و نگهبان نداشت و چنین بلاهایی به ندرت بر سر مردم می آمد.
صدق کلام حکیم پیر، درستی گفتارش به تصویب مغز دختر زیبا رسید، با این وجود برای امید بخشیدن به شفیق، به او پیمان سپرد:
ـ حکیم به سرایت بازگرد و مطمئن باش رابعه به قولی که می سپارد تا سرحد جان پای بند است، من به تو قول می دهم که دخترت را بیابم و صحیح و سالم به آغوشت باز گردانم.
در نگاهی که حکیم با چشمان اندوه بارش به رابعه انداخت، ناباوری موج می زد:
ـ دلم می خواهد گفته ات را باور بدارم، ولی جای هیچ گونه امیدی نیست، مسلماً هرزگان او را عذاب خواهند داد، زبان گویایش را خواهند برید، و ناموس او و شرف مرا به باد خواهند داد، با این همه انتظار دارم که او را بیابند و به منزل بفرستند، رعنا قادر است ستمگران را رسوا کند.
و چون پرسشی شگفت آمیز در چشمان رابعه ملاقات کرد، بر کلامش افزود:
ـ فکر می کنی چرا زبان زنان و دختران ربوده شده را قطع می کنند؟ مسلم است که هوسرانان می خواهند با چنین کاری، آنچه که بر سر این تیره بختان آورده اند، جایی گفته نشود، اما رعنا خواندن و نوشتن را می داند و همین برای رسوا شدن مردان هرزه ای که شرف و حیثیت خانواده ها را به هیچ می انگارند، کفایت می کنند.
رابعه در نظر خود مجسم کرد دختری را، که ناموسش را به باد داده بودند، و دختری که همه چیزش را از دست داده بود، هم نجابتش را و هم شخصیتش را با تجسم چنین صحنه ای، چندشی در تار و پود وجود دختر زیبارو افتاد، در دل به خود گفت:
ـ اگر چنین زن و دختری به نزدم بیاید، نخواهم گذاشت جامه، دیگر کند، او را با همان حال به نزد حارث خواهم برد، به او خواهم گفت: برادر در زمان حکومت تو بر بلخ، چنین ستم هایی بر مردم می رود، اگر من به جای تو بودم، اگر قدرت و نفوذ تو را داشتم، یک لحظه هم درنگ نمی کردم، این دون همتان پست فطرت را به سختی سزا می دادم.
چنین سخنانی را رابعه به خود گفت، چنین اندیشه هایی را دختر جوان و گل اندام در سر خود پرورید، اما سخنی که برای تسلای حکیم شفیق بر زبان آورد، فرسنگ ها فرسنگ با اندیشه هایش تضاد داشتند:
ـ قبلاً هم گفته ام، یک بار دیگر هم می گویم، به سرایت برو حکیم، کسی را یارای آن نیست که به ناموست لطمه برساند، به خانه ات بازگرد و این امید را به دل داشته باش که دخترت باز می گردد، نه با دامان آلوده، بلکه به پاکی گل های نوشکفته در سپیده دمان بهاری.
حکیم شفیق، منطقی تر از آن بود که به وعده های واهی دل خوش کند، هر دل خوشکنکی را بپذیرد، او آوای فاجعه را از دوردست ها شنیده بود، با این وجود، افسون سخنان رابعه، او را در خود گرفت، افسونی که از خوش قلبی دختر جوان، سرچشمه می گرفت: او می دانست که جای هیچ امیدی نیست ولی باز هم می خواست حرف های رابعه را باور بدارد، حکیم برای آرامش خاطر خود، به دنبال دستاویزی می گشت، به دنبال بهانه ای، و امیر زاده ی گل رخسار چنین بهانه ای برای او فراهم آورده بود.
مرد پیر که با شکسته دلی هر چه تمام تر به کاخ حکومت آمده بود، هنگام بازگشت به کلی دگرگون شده بود، هر چند هنوز غم فراق رعنا را به دل داشت، اما امیدوار شده بود، او با خودش عهد کرد:
ـ اگر سخنان رابعه واقعیت بیابد، اگر نویدها و وعیدهایش واهی نباشد، تا زمانی که دلم در سینه ام می تپد، تا زمانی که هر دمم را بازدمی است، تا زمانی که نفس به سینه ام می آید به درمان بیماران خواهم پرداخت، بدون هیچ چشم داشتی، رایگان.
و با دعایی، عهدش را، پیمانش را با دل خود، استحکام بخشید:
ـ خدایا، کاری بکن سخنان رابعه، واقعیت یابد، بی آبرویم مکن، هیچ کس را بی آبرو مکن؛ خودت دخترم را نجات بده، ستمگران و هرزگان را سزا ده، مگذار در زمانی که پیکرم با سنگ پیری در هم شکسته است، آبرو و اعتبارم هم در هم بشکند، بدنامم مکن خدا؛ آبرویم را مریز، سایه ی الطافت را از سرم مگیر، هیچ کس را، سرافکنده مکن خدا، تویی که شیشه را در بغل سنگ نگه می داری، از شکستنش جلوگیری می کنی، شیشه ی دلم را مشکن، رعنا را چنان به من بازگردان، که پیش از ربوده شدن بوده است، به همان پاکی و نجابت.
|