نمایش پست تنها
  #42  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بزم حارث ، همچنان ادامه داشت، در صدر مجلس او نشسته بود و سرخ سقا و تنی چند از دوستانش، در حضورش بودند و در برابرشان سفره ای نیم خورده، قرار داشت و در سوی دیگر تالار، درست مقابل حاکم بلخ و یارانش، نوازنده ها جا خوش کرده بودند سازهایشان را به نوا در آورده بودند.
پاسی از نیم شب گذشته بود، مستی و خواب، رخوتی در حارث و یارانش ایجاد کرده بود، که سرخ سقا با گفته اش، شادی و نشاط آن بزم را آشفته کرد:
ـ خوب کاری نکردی حارث، این کارت به هیچ وجه، با عقل نمی خواند، گذشته از این، با کارت سبب شده ای نقشه هایمان بر ملا شود و رازهایمان از پرده بیرون افتد.
صدای سازها، نمی گذاشت حاکم بلخ کاملاًسخنان سرخ سقا را بشنود، او فقط دریافت که سرزنشی در کلام غلام موج می زند، همین سرزنش بر او گران آمد، با اشاره ای حاضران در آن جلسه را به خاموشی کشاند، سپس نگاهش را به سرخ سقا دوخت و پرسید:
ـ این چه یاوه ها است که سر داده ای؟... منظورت را شمرده بگو، حرف هایت را در لفافه مپیچ، تا برایم مفهوم گردند.
سرخ سقا پیشنهاد کرد:
ـ حارث، دستور بده نوازندگان بروند، حداقل دقایقی چند ما را به حال خود بگذارند تا من اندیشه هایی را که به مغزم چون خار خلیده است، و آزارم می دهد را ابراز دارم.
بی درنگ، حارث چنان کرد، و با سومین اشاره اش، مطربانش را از بزمش راند.
آن گاه از سرخ سقا خواست:
ـ اکنون منظورت را بیان کن، اما نه چنان که اصول ادب، به هیچ انگاشته شود، اگر من هنگام تفریح، تشریفات را نادیده می انگارم و به کناری می نهم، نباید برایت ایجاد حق کند که به هر لحنی با من صحبت بداری.
سرخ سقا، حالت مؤدبانه ای به خود گرفت و گفت:
ـ من حد خود را می شناسم، اگر این بار کلامم ناگوار است بدان خاطر است که خطری را هشدار می دهد.
نگاه اندیشناک و پرسشگر حارث به او دوخته شد:
ـ کدامین خطر را به چشمم می کشانی؟... هشدارت از بهر چیست؟ نکند از این که صیدمان را به بکتاش سپرده ام، غمگینی؟
سرخ سقا، پرده پوشی نکرد، صراحت به خرج داد و نگرانی اش را بر زبان آورد:
آری، هم غمگینم و هم مضطرب؛ نرم دلی و گذشتت، گره در کارمان انداخته است، فردا است که در هر کوی و بازار سخن از ماجرایی برود که ما نقش آفرینان واقعی آن بوده ایم، فردا است که تشت رسوایی مان ، از بام فرو افتد، و مردم را با خبر سازد که ما چهکارها کرده ایم.
حارث، سخنان غلامش را جدی نگرفت، خنده اش را سر داد و به سرخ سقا اطمینان داد:
ـ تو بی جهت اضطراب را به خود راه داده ای، به گمانم از بکتاش کینه ای به دل گرفته ای، به خاطر آن که پشتت را به خاک رسانده است، شکستت داده است و بالاتر از همه تو را از دختری محروم داشته است.
به راستی که سرخ سقا احساس خطری می کرد، از این رو همچنان آشکار و صریح حرف های دلش را بر زبان آورد:
ـ شکست در هر زمینه ای تلخ است، من از بکتاش رنجشی به دل دارم، ولی آنچه که نگرانی ام را موجب می شود، بالاتر از مقابله ی من و بکتاش است و چیرگی او بر من.
و بزاق دهانش را فرو داد، تا راحت تر کلامش را دنبال کند:
ـ خودت فکرش را بکن حارث، اگر رعنا پی ببرد ناجی او بکتاش است، و چنین مسأله ای را به پدرش بگوید چه ننگی بر دامان مان خواهد نشست، حکیم شفیق با فراستی که دارد، مسلماً پی خواهد برد که ما آن کسانیم که برای دختران و زنان دام می گسترانیم، چرا که بکتاش دوست ما است، هم بزم ماست،...
با چنین گفته ای، هشیاری را به حارث برگرداند و خواب از چشمانش رفت، صحت کلام غلامش به تصویب مغزش رسید و اضطراب سرخ سقا به او سرایت کرد:
ـ درست می گویی سرخ سقا؛ رسوایی در راه است، باید هم اینک سوارانی چند را به بلخ بفرستیم و پیش از آن که کار از کار بگذرد، با اقدامی قاطع، راه را بر ورود رسوایی بر بندیم، ولو این که به قیمت جان بکتاش تمام شود، به بهای جان بهترین یار و غلامم.
با آن که سرخ سقا، کینه ی بکتاش را به سینه داشت، مصلحت ندید که چنین تدبیری را در کار کنند، او انتقام از بکتاش را به زمانی دیگر موکول کرد و مغز اهریمنی اش را به کار انداخت تا با نقشه ای دیگر، کارهایی را به راهی اندازد که برایش سودمندتر باشد، او به دنبال سکوتی مختصر گفت:
ـ از دو حال خارج نیست، یا بکتاش به حریم خلوت رعنا راه می برد، یا آن که از او دست بر می دارد، اگر حالت اول روی دهد، مجازات بکتاش، وجهه ای برایت به وجود می آورد، بر اعتبارتان می افزاید، و در حالت دوم، تشویق بکتاش چنین موقعیتی را برایت فراهم می کند.
دیگر بار، سخن سرخ سقا به تأیید دل حارث رسید، او از این که غلامی چنان مصلحت اندیش داشت، احساس انبساط خاطر کرد، غلامی که می توانست از هر ماجرا و حادثه ای، به نفع خود بهره برداری کند. حاکم بلخ رضایتش را پنهان نداشت:
ـ آفرین غلامم؛ پیشنهادت از هر جهت معقول است، فقط بگو دیگر چه باید کرد. و سرخ سقا با پیشنهادی دیگر، کارها را در مسیری به جریان انداخت که مصلحت اقتضا می کرد:
ـ باید از این بزم دل بر گرفت. پای در رکاب کرد، به قصر بازگشت و پیش از آن که رشته ی امر از دست مان خارج شود، کاری کرد.
و در دل به کینه ای که از بکتاش داشت، اجازه ی تجلی داد:
ـ بکتاش، من چهره ام را با صمیمیت رنگ می زنم، دست دوستی به سویت دراز می کنم، تا در فرصتی مناسب خنجری در سینه ات بنشانم؛ تو هرگز از نگاه مهر آمیز و تبسم دوستانه ام، آتش انتقامی را که در وجودم شعله می کشد، نخواهی دید.



***

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید