
06-10-2012
|
 |
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266
481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
پا در رکاب کن رعنا، از انصاف به دور است اگر بیش از این حکیم شفیق را به انتظار بگذاریم... شتاب کن دختر.
بکتاش برای آن که رعنا را زودتر به حرکت در آورد، بر سخنانش افزود:
ـ هر گاه که در نظر می آورم، در این چند روز بر حکیم چه گذشته است، دلم به درد می آید، مسلماً در تمامی این مدت یک چشمش خون بوده است و یک چشمش اشک.
شب پیشین را رعنا در سرای بکتاش به صبح آورده بود، در سرای مردی خویشتن دار و چشم و دل پاک؛ دست در سفره ی چنین مردی برده بود، چه مزه ای می داد خوراکی که او بر سر این سفره چشیده بود، مزه ی مردانگی، مروت و مزه ی پاکدلی. اگر به اختیار خود رعنا بود، اگر مرد پیر ارجمندی، مضطربانه انتظارش را نمی کشید، بدون شک دختر جوان از آن سرای دل بر نمی گرفت، می ماند، گسترش سایه ی بکتاش را بر سر خود، می پذیرفت، او زندگی اش را، آبرویش را به بکتاش مدیون می دانست، و بالتر از همه ی اینها می دانست که غلام خوب روی، او را رهایی بخشیده است، جان خود را به خطر انداخته است، با چندین هرزه به مخالفت پرداخته است و با قوی ترین آنها شمشیر در شمشیر انداخته است.
رعنا آرزو می کرد که از چنان سرایی رانده نشود، اما در آن لحظات و در آن شرایط آرزویش شدنی نبود، او تعلل می کرد، در گرد آوری لباس هایش، در لقمه بر گرفتن از سفره، و دیگر کارهایی که می بایست انجام دهد، هر چند که متوجه بود، پای در رکاب کردن و بر اسب نشستن در اولویت قرار دارد.
آن قدر دختر جوان دست دست کرد تا بکتاش به جان آمد و گفت:
ـ اگر برای سواری آمادگی بیشتری را نیازمندی، من به در سرای پدرت خواهم رفت، او را با خود اینجا خواهم آورد.
چنین گفته ای حالت و هیأت یک اتمام حجت را داشت، رعنا با گیسوانی بافته با لباسی آراسته، با بدنی به عطر گل ها بویناک کرده، چاره را در همراهی با غلام خوب رو دید، او مقنعه را بر چهره اش انداخت و ضمن اعلام آمادگی اش پرسید:
ـ من آماده ام با تو به هر جا که بخواهی بیایم... اما می خواستم بدانم آیا باز هم مرا اجازه ی آن است که پای در سرایت نهم.
بکتاش برای او، رکاب گرفت، دختر جوان پای در رکاب کرد و بر پشت اسب نشست، غلام خوش نهاد گفت:
ـ در ِ سرای من، بر همگان گشاده است، هر گاه خواستی می توانی به همراه پدرت حکیم شفیق به سرایم بیایی.
رعنا دچار شیطنت خاص دخترانه شد و پرسید:
ـ در سراچه ی قلبت چه؟ آن هم به روی همه گشاده است؟
بکتاش نیز بر اسبش سوار شد، و ضمن به حرکت در آوردن آن، پاسخ داد:
ـ در ِ سراچه ی قلبم هنوز بر ورود عشق مسدود مانده است، هیچ کس در آن جای ندارد.
رعنا می خواست بگوید که قلبت سراچه که هیچ، اگر قلعه ای مستحکم هم باشد، خواهمش گشود، تصرفش خواهم کرد، من در دلت، خیمه خواهم زد، خیمه ی عشق، خیمه ای که هیچ تند بادی قادر نباشد، از جایش بر کَنَد.
این سخنان و دیگر سخنان مشابه شان را رعنا به دل داشت و فرصت آن را نیافت که بر زبان شان آورد، چرا که خدمه در ِ سرای را گشاده بودند و با مهیمزی که بکتاش به اسبش زد و به راهش انداخت، دختر جوان را امکان پرده گیری از احساسی که به قلبش راه یافته بود، میسر نشد، او به ناچار در پی بکتاش افتاد و سواره از در ِ سرای غلام خوب رو به در آمد.
چند گامی به یورتمه پیش رفتند، بی هیچ حرفی، با وفاداری کامل به سکوت، هنوز چندان از سرای بکتاش فاصله نگرفته بودند که خود را با حارث و یارانش مواجه دیدند، با روی بی نقاب، سوار بر اسب، هر یک آهو بره و قوچی زخمین بر ترک اسب شان بسته بودند، حالت شکارچیانی به خود گرفته بودند که ساعت ها در بیابان تاخته بودند.
آن دو از پشت سرشان خبر نداشتند، نمی دانستند بر بام قصر بلخ، دختری با دلی دردمند، با تنی رنجور، با خاطری پریشان، پنهانی نگاه به آنان دوخته است.
رابعه پس از مدتی در بستر خود مقهور غم و خیالات باطل شدن، با هر زحمتی که بود، خود را به بام رسانده بود، تا روزش را با نگریستن به دلدارش، نو کند.
رابعه، هنگامی که آن دو، پای در رکاب کرده بودند، بر بام آمده بود و نظاره گر دور شدن شان شده بود؛ دختر عاشق زبان به اعتراض گشود:
ـ مرد محبوب مرا به کجا می بری دختر بی حیا؟ قلبم را به کجا می کشانی؟
و بکتاش را مخاطب قرار داد:
ـ یک دختر، یک دختری که عاشقانه تو را دوست می دارد، برای سعادتت کفایت می کند: دلت را به هیأت کاروانسرا در نیاور، کاروانسرایی که هر مسافر خسته ای در آن بیتوته می کند. قلبت را به اختصاص من مسافر نگه دار، مسافر خسته ی وادی عشق.
و به یکباره متوجه شد که برادرش و سوارانی چند، راه را بر بکتاش و دخترک گرفته اند، اعتراض رابعه، رنگ دیگری پذیرفت:
ـ آه نه! این هرزگی را در تو باور نمی دارم که دختری را به سرای خود بکشانی و دیگر روز، او را به دیگران پیشکش کنی، چنین کاری از تو بر نمی آید، تو باید پاک باشی بکتاش، آن چنان که سزاواری، عشق من را بیابی.
بیش از این تاب نیاورد، آنان را نگاه کند، تبی که تا مغز استخوانش نفوذ می کرد.
16
|
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|