نقشه ای که سرخ سقا کشیده بود، سبب شد که حارث و همراهانش، دل از بزم های فاسدشان بر گیرند و به خانه و کاشانه شان باز گردند، در نزدیکی کاخ بلخ، در چند ده گامی سرای بکتاش، او و یاران به ظاهر از سفر باز گشته اش، با مرد و دختر جوان رویاروی شدند، نه حارث، نقابی به چهره داشت، و نه دیگر همراهانش.
سواران با دیدن آن دو، افسار اسب هایشان را کشیدند، حارث به خود حالتی جدی گرفته بود، حالتی که با شئون امارت و حکومت بخواند:
ـ ها بکتاش، چند روزی به شکار بوده ایم، و تو ما را همراهی نکرده ای، بگو این دختر زیبا کیست؟ در کنار تو چه می کند؟
بکتاش را که آن کیاست و فراست بود که تغییر حالت و رفتار حاکم بلخ را متوجه شود و کمابیش در یابد که او با گفتن چنین کلامی می خواهد از ذهن رعنا ببرد که در بزم نشینان نقابدار حاکم بلخ و دوستانش نبوده اند، می خواست به فریب به رعنا بفهماند که کسانی که به او و ناموسش نظر دوخته بودند، کسانی دیگرند، بکتاش پاسخ داد:
ـ من با دوستانم به بزمی نشسته بودیم، که هرزگان این دختر را آوردند، من او را از چنگال شان به در آوردم، شبی او را در سرایم جای دادم و اینک به نزد پدرش می برم، به نزد حکیم شفیق.
آثار شگفتی آمیخته به تصنع در چهره ی حارث هویدا شد، او رویش را به سوی سرخ سقا گرداند و گفت:
ـ می بینی این اراذل چه ها که نمی کنند، حتی این قدر مروت نداشته اند که بر دختر یک حکیم، رحم بیاورند، من از این پس بر شدت عملم خواهم افزود.
و رویش را به سوی بکتاش برگرداند و سؤال کرد:
ـ آیا آن مردان پست و رذل به خواسته شان رسیده اند؟
بکتاش نمی خواست در چنان محاوره ی نمایشی شرکت جوید، اما قادر نبود خود را از موقعیتی که پیش آمده بود بر کنار دارد، او در جواب گفت:
ـ نه، پیش از آن که دست مردی به او برسد، رهایش کردم.
حارث باز هم متظاهرانه به تحسین از غلامش پرداخت:
ـ آفرین بکتاش، آفرین غلام شرافتمندم، از امروز قدر دیگری در نظرم یافته ای، این دختر را به نزد پدرش ببر، سلام مرا به حکیم شفیق برسان و بی درنگ به قصر باز گرد، می خواهم محافظت بلخ را به تو تفویض کنم، تو باید تدبیری در کار کنی که دیگر بی شرمی ها، و بی ناموسی ها در شهرمان ریشه کن شود.
بکتاش سری به احترام خم کرد و اسبش را به تاخت وا داشت، رعنا به دنبالش، غلام خوش طینت، ناخواسته وارد بازی تازه ی حارث و مغز متفکرش سرخ سقا شده بود، چند صد گامی که آن دو، از حارث و همراهانش فاصله گرفتند، رعنا گفت:
ـ با آن که حاکم بلخ را در تمامی عمرم ندیده ام و صدایش را نشنیده ام، صدایش به گوشم آشنا آمد.
بکتاش برای آن که دختر جوان را به اشتباه اندازد، برایش دلیل آورد:
ـ این از عجایب روزگار است، گاهی آدمی، کسی را می بیند و در همان برخورد اول، مهرش را به دل می گیرد، یا از او متنفر می شود، گاهی هم صدای کسی را می شنود و آن صدا به گوشش آشنا می آید، ممکن است در سال های دور زندگی ات، چنین صدایی شنیده باشی، و شباهت صدای حاکم با صدای او، چنین تصوری را در تو پدید آورده باشد.
رعنا با چنین استدلالی، کنار نیامد، سخنان بکتاش را امکان پذیر می دانست، اما در مورد اخیر، باور نداشت، از این رو گفت:
ـ شاید صحت کلامت جایی برای تردید نگذارد، اما من باید این واقعیت را به تو خاطر نشان سازم که صدای حاکم بلخ را، مشابه با صدایی یافته ام که حتی یک روز از آن نگذشته است، مشابه صدای یکی از هرزگانی که مرا به باغ کشانده بودند، مشابه صدای همان کسی که به شما دستور داد از درگیری بپرهیزید و از تو خواست مرا به همراه خود ببری و تحویل پدرم بدهی.
بکتاش لرزه ی خفیف در همه ی اعضای بدنش احساس کرد، او به خوبی این واقعیت را می دانست که اگر راز کارهای حارث و سرخ سقا، از پرده بیرون افتد، بلخیان از جان شان مایه خواهند گذاشت، سر به شورش بر خواهند داشت، خرخره ی ستمگران را خواهند جوید، به کوچک و بزرگ رحم نخواهند کرد، ستمگران را خواهند کشت ولو این که کشته شوند، او می دانست اگر دیگ غیرت مردم به جوش در آید، هیچ عاملی را قدرت آن نیست که سدی در برابرشان بکشد، غلام پاک نیت روزهای ناخوش را پیش چشمانش می دید، روزهایی آکنده به خون، تفتیده در آتش خشم، گداخته با نفرت و کینه ای دیرپا، او به خود گفت:
ـ حارث، سرنوشتی خونین انتظارت را می کشد، به خود بیا، دیگر برای شهید کردن عشق و محبت کمر مبند، این مردم که امروز ملاحظه ات را می کنند و چون یادگار مردی دادگر چون کعب هستی، برایت فریاد شادی سر می دهند، هلهله می کنند، به تدریج تبدیل به دشمنانی خون ریز شده اند که تیغ تیزشان هیچ جایی را مناسب تر از سینه ات برای فرود آمدن مناسب نمی دانند.
سکوت بکتاش به درازا انجامیده بود، همین امر سبب شد که دختر جوان، بار دیگر به سخن در آید:
ـ پدرم به من گفته است، انسان ها بر دو گروه اند، گروهی بصری. گروهی سمعی، بصری ها چهره ی افراد را به راحتی می توانند به خاطر بسپارند و سمعی ها صدای افراد...
|