... را از یاد نمی برند، حتی اگر سالیان سال از شنیدن آن گذشته باشد، او مرا فردی سمعی می داند، از این رو محال است که بپذیرم صدای حاکم همان صدایی نیست که ساعاتی پیش شنیده ام.
باز بکتاش چیزی نگفت، چه می توانست بگوید؟ چگونه جامه ی تزویر و فریب بر تن واقعیت کند، واقعیتی که از پرده به در افتاده بود، او نزد خود اندیشید از زمانی که اقدام به ربودن رعنا کرده است، در واقع به رسوایی حارث و دار و دسته اش مبادرت کرده است، و به یاد آورد سخن رعنا را هنگام رهایی:« حیف از تو با چنین کسانی رفاقت می کنی » و به خود گفت:
ـ به راستی که حیف از تو بکتاش! تو را با رذالت و پستی میانه ای نیست، با هرزگی سازگاری نداری، از خیانت و جنایت چشم می پوشی، فساد را گردن نمی نهی، چه لزومی دارد با حارث و سرخ سقا و دیگر افرادی که چون آنانند دوستی کنی؟ یا شمشیر به دست گیر و مقابل شان برو، شمشیر در شمشیرشان انداز، با آنان جنگ کن، یا بکش یا مردانه کشته شو؛ تو باید یا جانت را برای بی گناهان فدا کنی، یا به جایی دیگر بروی، به جایی که آسمانش، به رنگ آسمان بلخ نباشد.
در نزدیکی سرای حکیم شفیق، عنان اسب هایشان را کشیدند و اسب ها را از تاخت باز داشتند، بکتاش از رعنا خواست:
ـ دلم می خواهد درباره ی چند روز غیبتت، چیزی به پدرت نگویی.
پرسشی آمیخته به ملالت در چشمان رعنا جان گرفت:
ـ مگر می شود چنین کرد؟ مگر می شود به حکیم چیزی نگفت؟ او سؤال پیچم خواهد کرد، از راه های مختلف وارد گفت و گو خواهد شد تا پی به اصل ماجرا ببرد، و آن قدر به این کارش ادامه خواهد داد تا من خود را ناگزیر به بیان واقعیت بیابم. گذشته از اینها ، اگر من سکوت کنم، او خواهد پنداشت که بلایی بر سر من آمده است، خواهد پنداشت که بی آبرو شده ام.
گفته های رعنا با عقل می خواند، از این رو بکتاش در انجام خواهشش پافشاری نکرد، بلکه خواسته ای دیگر را به میان کشید، خواسته ای احتیاط آمیز؛
ـ حداقل مگو صدای کسانی که به تو نظر داشته اند، برایت آشنا آمده است.
رعنا لبخندی به لب آورد، و در حالی که یکی از پاهایش را از حلقه ی رکاب خارج می کرد و خود را برای جستن بر زمین، آماده می کرد، این خواسته را نیز نپذیرفت:
ـ این احتیاط تو، در منطق ریشه ندارد بکتاش، اگر آنچه را که دریافته ام پنهان نگه دارم، در واقع موجبی فراهم آورده ام برای بقا یافتن نا مردی ها و نا نجیبی ها.
و کوبه ی در ِ سرای حکیم را به صدا در آورد. بکتاش را دل و دماغی نمانده بود برای بیشتر صحبت داشتن و خواسته هایش را مکرر کردن، خواسته هایی که خود او هم، چندان اعتقادی به درست و منطقی بودن شان نداشت.
بکتاش بر اسبش نشسته ماند و چشم به راه حوادث نشست، دیری نپایید که در ِ سرای حکیم شفیق، غژغژکنان بر پاشنه اش چرخید و گشوده شد، در میانه ی دو لنگه در چوبین و مندرس، حکیم پدیدار شد، با چهره ای غم گرفته، با قامتی در هم شکسته، با چشمانی به گودی نشسته از بی خوابی ها و شب زنده داری های غمگینانه.
در نظر اول حکیم، در نظر دخترش پیرتر و خمیده تر از هر زمان آمد، دل مرده تر و پژمرده تر از همیشه، او به محض گشودن در، نگاهش را از چشمان کم سویش به بیرون پرواز داد، نگاهش را چون مرغی خسته از قفس چشمانش رها کرد، این نگاه به نگاه دیگر نپیوست، چرا که بی اختیار پرسشی بر زبانش آمد، پرسشی که با همه ی کوتاهی اش، مجموعه ای از احساس های گونه گون بود، رنجیدگی و بی قراری ها:
ـ تویی رعنا، آمدی؟ باز گشتی؟ به چه قیمت؟
در قسمت آخر پرسش حکیم شفیق، اضطراب موج انداخته بود، حکیم حالتی غریب وار داشت، از دیدن دختر نازپرورده اش، از دیدن پاره ی جگر و نور چشمانش، خرسند بود و از این که می دانست هر دختری که پس از چند روز غیبت باز می گردد، بلایی به همراه می آورد، بلایی همپایه ی بی آبرویی، همپایه ی اعتبار و شخصیت را از دست دادن و خانواده ای شریف را به ورطه ی بدنامی کشاندن.
رعنا پیش از آن که پاسخی به پرسش پدر دهد، آغوش گشود، پدرش را در قاب دستانش گرفت، سر او را بر سینه ی خود نهاد، بر فرق سر او بوسه نشاند، اشک ها پیاپی از چشمانش می رمیدند، و بر موهای سپید سر حکیم می نشستند، به خورد موهایش می رفتند، حکیم شفیق سر از سینه ی دخترش برداشت و چهره ی دخترش را نگریست:
ـ دهان بگشا رعنا... می خواهم بدانم زبانت به جا است یا آن که، از بیخ و بن آن را برکنده اند.
هر دو اشک بر دیده داشتند، رعنا لبانش را به خنده گشود و به او اطمینان داد:
ـ خاطر آسوده دار پدر، هیچ گزندی به من نرسیده است، نامردان می خواستند مرا به ورطه ی فساد بکشانند، اما این جوانمرد، در برابرشان ایستادگی کرد و نگذاشت به مقاصد شوم شان برسند.
و با دستش به سمتی که احتمال می داد بکتاش حضور دارد، اشاره کرد، مرد پیر مسیر اشاره ی دخترش را با نگاهش پیمود، بکتاشی در کار نبود، غلام با مروت، وظیفه ی انسانی اش را انجام داده بود، و دیگر موردی برای ماندگاری در چنان مکانی نمی یافت؛ به همین جهت هنگامی که حکیم شفیق و دخترش را به حال خود دیده بود، آن دو را به حال خود گذاشته بود.
رعنا و پدرش چنان در پوشش مهر و محبت پیچیده شده بودند که به اطراف شان توجهی نداشتند و حتی صدای سم اسبی که از حوالی سرایشان دور می شد نشنیده بودند.
نگاه رعنا به یاری نگاه حکیم شفیق آمد و فضا را کاوید، از بکتاش خبری نبود، با رفتن بکتاش، برنامه ای که رعنا برای شناساندن او چیده بود، به هم ریخت، او خود را آماده کرده بود تا در حضور غلام جوانمرد، خدماتش را یک یک بشمارد، از صفایش بگوید و از رادمردیش، می خواست به پدرش بگوید خوشبخت آن زنی که سایه ی بکتاش را بر سر دارد، او در همان مدت کوتاه آشنایی به بکتاش دل بسته بود .
حکیم شفیق، یکی از دستانش را بر کمر رعنا گذاشت و او را به درون سرایش کشید:
ـ بیا برویم به غرفه مان، و تو باید از ماجرایی که به سرت آمده است برایم به تفصیل بگویی.
در ِ سرای حکیم شفیق بسته شد و در ِ دهان رعنا باز!
هر دو در غرفه ای که حکیم بیماران را به حضور می پذیرفت نشستند، و دختر جوان، لحظه به لحظه ی ماجرایی که بر او رفته بود باز می گفت؛ و با گفته هایش، به قلب پدرش سوز می داد و به اشک هایش گرمی.
|