
06-10-2012
|
 |
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266
481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
در تالار ضیافت، دو تن تکیه به مخدره ای داده و نشسته بودند، مردی پیر و دختری جوان، رابعه را که پای به درون تالار نهاد، هر دو از جایشان به پا خواستند، رابعه نیم نگاهی به آن دو کرد، سلام شان را زبر لب پاسخ گفت، به صدر تالار رفت: نشست و بی آن که نگاهی به آنان بیندازد، با اشاره ی دست، آن دو را به نشستن فرا خواند.
مرد پیر، حکیم شفیق بود و دخترش رعنا، که موهایش را در ایازی پوشانده بود و مقنعه ای به چهره داشت، رابعه از نخستین نیم نگاهش به مهمانان، حکیم را شناخته بود و به یاد آورده بود که به حکیم پیمان سپرده است، دخترش را بیابد و صحیح و سالم تحویلش دهد، اما رابعه این پیمان را دقایقی چند پس از بر زبان آوردن، فراموش کرده بود، او از خود پرسید:
ـ با این شرمندگی چه کنم؟ به این مرد چه بگویم؟ چه امیدی به او بدهم تا آرامش را راهی قلبش سازد.
و نگاهش را به آن دختر دوخت، به حکیم و همراهش، حکیم آرام می نمود و همراهش نیز چندان پیر و فرتوت نبود که بشود او را همسر حکیم دانست، رابعه در مغزش دنبال کلماتی مناسب برای ابراز می گشت که صدای شادمانه ی حکیم شفیق به گوشش خزید:
ـ پیمانت را برآورده شده گیر، دخترم باز گشته است، همان گونه که گفته بودی، به پاکی گلی نچیده و نبوییده!
شگفتی در وجود رابعه، حضوری مسلط یافت و در چشمان تجلی کرد و آن دو چشم شبگون را به درخشش انداخت:
ـ می خواهی بگویی رعنایت به سلامت باز گشته است؟
خنده ای رضایتمندانه، به پیشواز پاسخ حکیم پیر آمد:
ـ خود بهتر می دانی که قضیه از چه قرار بوده است، حدس می زنم که بکتاش را تو برای نجات رعنا فرستاده بودی، آمده ام بگویم مأمورت، کار خود را به خوبی انجام داده است... در ضمن دخترم را هم آورده ام، تا بر دستانت بوسه ی قدر شناسی بنشاند.
رابعه دریافت، ماجرا به دلخواهش پیش رفته است و به نام اوی بی خبر از همه جا تمام شده است، پوزخندی بر گوشه ی لبانش نقش گرفت:
ـ مسخره است دیگری همه ی کارها را انجام دهد و یک شخص که هیچ تأثیری بر روند کارها نداشته است، نهایت استفاده را از نتیجه ی کار به عمل آورد!
دختر جوان مصلحت را در آن دید که همه ی اتفاقات روی داده را به گیس بگیرد، از این رو خود را از تنگ و تا نینداخت و گفت:
ـ در این مکان، غیر از من و تو، کسی حضور ندارد، از چه روی دخترت روی خود را پوشانده است؟
حکیم شفیق، شوخانه و پیرانه جواب داد:
ـ این کار را به توصیه ی من کرده است، به او گفته ام در همه ی بلخ با روی گشاده، آمد و شد کند و چون به نزدت می آید روی بپوشد!
با هر کلام حکیم، شگفتی تازه ای بر شگفتی هایی که رابعه را در خود غرقه کرده بودند افزوده می شد، چون موجی که بر موجی دیگر فرود آید و در آن تحلیل رود تا مجالی برای فرود آمدن موجی دیگر باشد، مرد حکیم نگذاشت شگفتی زدگی امیر زاده، بیش از این پایداری بشناسد، او با توضیحی کار را بر رابعه آسان کرد:
ـ معمولاً زنان نجیب از مردان، چهره می پوشند، و در همه ی بلخ مردی نیست به غیر از تو! به همین جهت به دخترم توصیه کردم تا رویش را بپوشد، او هم پذیرفت، حرفم را زمین نگذاشت زیرا می دانست ماه طلعتان را در نزد خورشید جمالان، جلوه ای نیست.
از توصیفی که حکیم پیر به کار برده بود، جان رابعه آکنده از شادمانی شد، او به حکیم دستور داد:
ـ به دخترت بگو، پرده از رخسار به کناری بزند، آن گاه بهتر می توانیم با یکدیگر صحبت بداریم.
حکیم شفیق با اشاره ی چشمان و ابروانش، دستور امیرزاده را به دخترش منتقل کرد، رعنا با ملایمت دستانش را به سوی چهره اش برد، بندهای مقنعه را که دور گوش هایش پیچیده بود با ملایمت گشود و لحظه ای چند بعد...
... و لحظه ای چند بعد، چهره ی رعنا بی پرده شد، چهره ای که برای رابعه آشنا بود، آهی توفنده از دلش برخاست:
ـ آه! این همان دختر است که شب پیشین را با بکتاش گذرانده است! این آه، مجال خروج از دهان رابعه را نیافت، در محدوده ی دهانش زندانی شد، اما دختر گل رو را منقلب کرد، خار خار حسد را در قلبش جای داد، دلش می خواست حکیم شفیق در آنجا نبود، تا او می توانست در گیسوان رعنا چنگ اندازد، خرخره اش را با دندان های تیز و جوانش بجود، با ناخن هایش به زیبایی او خلل رساند، داد همه ی ساعت ها روان پریشی و اضطرابش را از او بستاند، دلش می خواست حکیم در آن مکان حضور نداشت تا او هر بلایی که از عهده اش بر می آمد بر سر رعنا در آورد، اما هیچ یک از این خواسته ها شدنی نبود، حکیم از دخترش خواست:
ـ می خواهم هر چه بر سرت آمده است برای این بانوی بزرگوار بگویی.
و رعنا راه اختصار را پیش گرفت، از لحظه ی ربوده شدنش و به باغی مجهول بردنش گفت، از نقابدارانی سخن راند که برای دست یابی به او بی تابی می کردند و چون بی قراری شان به درازا کشیده بود، تصمیم گرفته بودند، دست و پاهایش را بگیرند ، و با طنابی سخت ببندند، تا این که سر و کله ی بکتاش پیدا شد، برای رهاییش شمشیر زد و او را از چنگال فاسدان رهانید.
رابعه با دقت به چنین سخنانی گوش فرا داده بود، وقتی که سخنان رعنا به اینجا رسید، حسدش را بروز داد:
ـ شاید نقشه همین بوده است، تو را از کف مردان هرزه دوست در آوردن و به خود اختصاص دادن.
رعنا با دلشکستگی هر چه تمام تر، او را از اشتباه در آورد:
ـ نه، این قسمت از ماجرایم، نقشه ای از پیش تعیین شده نبوده است، بکتاش اگر چون دیگران بود، با دقتی که مرا به سرایش آورد، می توانست فریبم دهد، من او را به جوانمردی و شجاعت باور داشته بودم، به صداقت گفتار و کردارش اعتماد کرده بودم، کافی بود که او پیشنهادی می داد تا من نه بر سرش نیاورم، اما او چنین نکرد، همه ی شب را در غرفه ای مرا تنها گذاشت و او در غرفه ای دیگر خفت.
رعنا پس از اندکی سکوت، ادامه داد:
ـ پدرم در اینجا حضور دارد، شرم مانع می شود که همه ی احساسم را بیان دارم، مع الوصف مختصری را می گویم چرا که می دانم تو را قدرت درک همه ی آنها هست؛ آری از بکتاش می گفتم، کافی بود که او سری به سراپرده ام بزند و نا امید باز نگردد، اما او چنین نکرد، آمده ام به تو بگویم، او برای نجات من، خودش را به خطر انداخته است، مردی که با او شمشیر می زد، سرخ سقا نام دارد و پدرم می گوید که او غلام حارث است، غلامی چون بکتاش...
در این موقع، کلام رعنا رنگ نومیدی و رنگ غم به خود گرفت:
ـ حتی وقتی که بکتاش می خواست مرا به سرایم باز گرداند، برادرت حارث را دیدم، صدایش را شنیدم، صدای او شبیه صدای یکی از مردان نقابداری بود که برای بی آبرو کردنم برنامه چیده بودند، در این مورد، جای کم ترین خوش بینی وجود ندارد و نیز احتمال کوچک ترین اشتباه.
حکیم شفیق دنباله ی کلام دخترش را گرفت:
ـ قبلاً به تو گفته بودم، این گونه برنامه های فساد آمیز به اجرا در نمی آید، مگر این که از سوی افرادی قدرتمند و متنفذ، حمایت شوند.
حکیم راست می گفت، او قبلاً چنین هشداری به رابعه داده بود، دختر جوان به این واقعیت به خوبی واقف بود که این بار رعنا بر اثر خوش اقبالی نجات یافته است و حکیم بختی مساعد داشته است که دختر زیبارویش ، آلوده دامان نشده است و ...
« پایان صفحه 155 »
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|