... خود او شرف و اعتبارش را از دست نداده است، ولی آنچه مسلم بود خطری که دور شده بود، نیروی بازگشت داشت، می توانست از راهی دیگر باز گردد و زندگی حکیم و دخترش را از سر و سامان بیندازد.
رابعه تحت تأثیر خشمی دم افزون قرار گرفت زیر لب غرید:
ـ تف بر تو برادر! تف بر تو حارث، بر جای مردی بزرگوار چون کعب تکیه زده ای و به جای آن که ناموس مردم را پاس بداری، به جای آن که به فکر فراهم کردن زندگی مناسبی برایشان باشی، همه ی اوقاتت را با کارهایی می گذرانی که تصورش هم شرم آور است چه رسد، انجام پذیرفتن شان.
سپس اندیشناک، نگاهی دقیق به رعنا دوخت، او را چندان زیبا یافت که هیچ مردی نتواند از او در گذرد، در یک لحظه این تصور در رابعه پدید آمد: اگر در زندگی بکتاش دو زن وجود داشته باشند، من و رعنا، و اختیار انتخاب را به بکتاش بگذارند، او کدام یک از ما را بر خواهد گزید؟ شک نیست که او مرا انتخاب خواهد کرد، چون زیباتر از رعنایم، ولی به من دست نخواهد یافت، زیرا او غلامی بیش نیست و من امیر زاده ای هستم که برادری چون حارث دارد. حارث نخواهد گذاشت تا زمانی که خواستگارانی چون امیر مرحب دارم، به بکتاش تعلق گیرم، با این وجود من باید همه ی تلاشم را به خرج دهم، برای رهایی این دو نقشه بچینم، رقیب احتمالی را فرسنگ ها از بلخ دور سازم.
حکیم شفیق، فرصت را مناسب یافته بود، تا اضطرابش را از پرده به در اندازد:
ـ این بار که به خیر گذشت، برای بارهای دیگر چه کنم؟ شک نیست فساد پروران به این نکته آگاهی یافته اند که مرا گلی در سرا هست، آنان راه خانه ام را یاد گرفته اند، و همین امر مرا به تشویش انداخته است.
رابعه به دنبال لحظه ای چند اندیشیدن، حق را به حکیم شفیق داد و گفت:
ـ آنچه می گویی ذره ای با واقعیت ناسازگار نیست، ماندن شما در بلخ با هیچ عقل دوراندیشی نمی خواند، من ترتیبی می دهم هر دو به جایی امن بروید.
حکیم شفیق با شگفتی پرسید:
ـ جای امن؟... مگر در بلخ و روستاهای اطراف، جایی وجود دارد که روی نهان کنم؟
و رابعه قاطعانه پاسخ داد:
ـ نه در بلخ چنین جایی وجود ندارد، ولی چنین مکانی را در هرات سراغ دارم، جایی که نیازی به پنهان زیستن نیست، می توانید آزادانه با مردم معاشرت کنید، از جهنم پر فساد بلخ رهایی یابید و در بهشت پای بگذارید، به باغ استاد بابایم؛ به باغ عمید بروید.
مرد پیر ناباورانه او را نگریست:
ـ از کجا معلوم که او ما را بپذیرد؟
گفته ی رابعه به تردیدش خاتمه داد:
ـ عمید بدون هیچ شکی می پذیرد، در کنار خود داشتن مردی حکیم، برایش نعمتی بزرگ است،
و رویش را به رعنا گرداند:
ـ گل های باغش، سال ها همدم من بوده اند، آنها را به تو می سپارم، از همه مهم تر گلشن را به تو می سپارم، زنی پیر که مرا به جای مادر بوده است، باور کنید اگر تحولی در زندگی ام پدید نیامده بود، بلخ را با همه ی امکانات و جاه و جلالش می گذاشتم و به نزد استاد بابایم می رفتم، ولی چه کنم مسایلی در این شهر می گذرد که به پاهایم زنجیر زده است و به ماندگاری وادارم کرده است.
و با افزودن جمله ای، از کلامش نتیجه گرفت:
ـ عمید و گلشن در مهرورزی سخاوت باران را دارند، هر چه زودتر خود را برای سفر آماده کنید. از هزینه ها هراس مدارید، مطمئن باشید آغوش استاد بابا و گلشن به رویتان گشاده است، آنان از خدا همیشه به زاری ها ، فرزندی خواسته اند، مدتی این من بودم که آرزویشان را برآوردم، و اکنون رعنا باید چنین کند؛ من، هم اکنون برایشان نامه ای خواهم نوشت، به آنان خواهم گفت، کسانی که به هرات می آیند، عزیزان منند، حکیم است و یک دختر دردانه، دختری که می تواند با شایستگی کامل جای رابعه را پر کند.
از پیشنهاد خیرخواهانه ی رابعه، به گرمی استقبال شد، حکیم شفیق و دخترش بلخ را دوست داشتند، بسیار هم دوست داشتند، اما از آن بیشتر به شرف و حیثیت خود علاقمند بودند، از این رو پیشنهاد رابعه را با اندکی بهانه گیری پذیرفتند.
قرار بر این شد ، حکیم شفیق و رعنا پیش از سفر به نزد دختر جوان بیایند، نامه ای را از او دریافت دارند و به همراه کاروانی، راهی هرات شوند.
به دنبال خروج آن دو از تالار ضیافت، دو احساس متفاوت در دل رابعه هنگامه انداخته بود، یکی احساس نفرت نسبت به برادرش، و دیگری احساس بیشتر عاشق شدن به بکتاش. او دندان هایش را از خشم بر هم فشرد:
ـ چنین اندرزهای مشفقانه ی پدرمان را به کار می گیری حارث؟ چنین نام نیکش را پاس می داری مردک هرزه و بزدل؟ من در بلخ می مانم، به دو دلیل، یکی برای جلوگیری از کارهای فسادانه ای که انجام می دهی و دیگری برای دست یابی به بکتاش.
نام بکتاش، عطری به کلامش زد:
ـ بکتاش، این کارت، این بزرگواریت دلیلی دیگر شده است برای عاشق تر کردنم، محبوبم، مرا ببخش که خیالاتی باطل از تو به سر داشتم... همیشه به همین پاکی بمان غلام من، تا من از صمیم دل کنیزت شوم.
|