
06-10-2012
|
 |
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266
481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چند روز پیاپی به بزم نشستن، بهداشت تن و روان را نادیده انگاشتن، بیش از ظرفیت معده خوردن و نوشیدن، کمتر از نیاز بدن، سر بر بالین نهادن و خفتن، شب زنده داری ها کردن و ... حارث را چنان بر بستر خواب انداخته بود که اگر قرار نبود امیر زاده مرحب از سفر بیاید و با او دیداری تازه کند، شاید چند روزی از بستر به در نمی آمد.
مهمان گران مایه ای در راه بود و حارث اجبار داشت، پس از یک شب استراحت کامل، از بستر به در آید، هر چند که او ساعتی چند از روزش را به تصرف استراحت شبانه اش داد تا خستگی ای را که در بدنش بیداد می کرد، از خود براند.
نزدیک های ظهر بود که او از بستر به در آمد و خود را مواجه با رابعه دید. چشمان حارث، هنوز هم رگ زده و سرخ بود، هنوز هم نشانه های بی خوابی را در خود داشت، رابعه در برابر بسترش ایستاده بود، بی لبخندی بر چهره، و بی مهربانی و محبتی در چشمان آهو وَشَش. حارث در جایش نیم خیز شد، با اعجاب نگاهی به خواهرش انداخت، بخار معده که تا درگاه دهانش آمده بود، فرو داد و به معده اش باز گرداند سپس با لحنی کشدار پرسید:
ـ حتماً از این که چند روزی مرا ندیده ای تنگ دل شده ای که صبح زود به دیدارم آمده ای.
رابعه، عتاب را به چشمانش راه داد و در پاسخ گفت:
ـ نه تنها من، بلکه همه ی بلخیان، زمانی نفس به راحت می کشند که تو در خوابی، کی می شود که خوابی ابدی همگی تان را در رباید تا اهالی این شهر به آسایش برسند خوابی به سنگینی مرگ، خوابی که بیداری در پی نداشته باشد.
حارث نشست، او انتظار نداشت، همین که دیده از خواب می گشاید با چنین برخوردی مواجه شود. آن هم از سوی خواهرش، رابعه مجدداً به سخن در آمد:
ـ بگو به کجا رفته بودی؟ در این چند روز با این دوستان رند و ریاکارت در کجا بوده ای؟
حارث، بی آن که خود را ببازد، پاسخ داد:
ـ نیازی به گفتن نیست، از خدمه و خواجه سرایان بپرس که من و دوستانم چند تا آهو بره، غزال و خرگوش را شکار کرده بودیم.
رابعه سرش را با ناباوری و تأسف تکان داد:
ـ هنوز در کلامت، منطق حضور ندارد، حتی چند ساعت استراحت نتوانسته است هشیاری را به تو باز گرداند (؟) را در تو از بین ببرد، سعی نکن مرا بفریبی، خریدن چندین لاشه آهو بره و غزال از بازار آسان است، زندگی شکارچیان حرفه ای، با فروش چنین شکارهایی می گردد.
پس از مکثی مختصر، بر کلامش افزود:
ـ من می دانم دنبال چه شکاری بوده ای، خود شکار به نزدم آمد و پرده از روی کارهایت برداشت!
حارث سراسیمه از جای برخاست، در برابر رابعه قرار گرفت:
ـ تو به چه حقی به شبستان من آمده ای؟... آمده ای تا روزم را زهر آگین کنی؟
صدایش لرزه ای از خشم و اعتراض در خود داشت، رابعه میدان خالی نکرد:
ـ آمده ام به تو بگویم، راز شکارهایت از پرده به در افتاده است، دیر نباشد که مردم پی ببرند محافظانی که در حوالی گرمابه شمشیر به کمر این سو و آن سو می روند، مأموریت شناسایی زنان و دختران زیبا را دارند، و دیر نباشد مردم، آن باغ مجهول را بیابند که تو و دوستانت نقاب بر چهره می زنید و همه ی اصول انسانیت و شرف را نادیده می انگارید به آنجا می روید و به فساد، مفهوم های تازه تری می دهید.
حاکم بلخ چاره را در تجاهل دید:
ـ اینها چیست که می گویی؟...من اگر آدم ربایان را می شناختم، بی شک سزایشان می دادم، بدترین سزاها؛ چه عاملی موجب شده است که تو این تهمت و افتراها را بر من می بندی؟
رابعه صراحت به خرج داد، آشکارا گفت:
ـ تو و دوستانت، نقاب به چهره می زنید تا شناخته نشوید، غافل از این که بعضی ها را این تیزهوشی هست که با صدا آدم را می شناسند، و رعنا تو را از صدایت شناخته است، به تفصیل از آن ستم هایی که می خواستید در حقش روا دارید پرده برداشته است، دختر حکیم شفیق را می گویم، همان حکیمی که بارها خود تو را درمان کرده است، و تو بی توجه به خدماتش می خواستی آبرویش را به باد دهی.
حارث، سبیل پرپشتش را به دندان گزید و چند بار نام دختر حکیم را زیر لب تکرار کرد:
ـ رعنا...رعنا...
و فکری به مغزش خلید، فکر از میان برداشتن دخترک خوب روی، فکر کشتن حکیم شفیق، تا بدین وسیله مگر، از رسواشدن خود و یارانش، ممانعت به عمل آورد، رابعه نگذاشت چنین تفکری را دوامی باشد:
ـ می دانم به چه می اندیشی، هر گونه اندیشه ی شیطانی را از سرت به در کن، رعنا و پدرش را به نقطه ای امن فرستاده ام، به جایی که نه دست تو به آنها برسد و نه دست مزدوران فاسد و رذلت.
حارث از کنار رابعه دور شد، به سوی در شبستانش رفت و برای آن که خود را از شر چنان گفت و گویی خلاص کند، گفت:
ـ هر چه شنیده ای کذب محض است... من می دانم اگر بخواهم بر مردم بلخ امارت کنم، امیرشان باشم، باید دادگری در پیش گیرم، این حرف ها را به زمانی دیگر موکول کن، بگذار سر و رویی صفا بدهم، پنجه ای آب بر چهره ام بزنم و بعد به نزدت بیایم، زانو به زانویت بنشینم و سخنانت را گوش گیرم.
و پیش از آن که پای از شبستان بیرون نهد، بر کلامش افزود:
ـ به جای پرداختن به این گونه مسایل بی اهمیت، خود را برای عروسی آماده کن، مرحب با بسیاری از بزرگان غور، همین یکی دو روزه به اینجا خواهند آمد، تا زیباترین عروس دنیا را با خود، به همراه ببرند.
رابعه دندان هایش را از غیظ بر هم فشرد:
ـ آنان بیجا می کنند که برای بردنم به بلخ می آیند، من حتی اجازه نخواهم داد تابوتم را بر شانه ی آنان نهند چه رسد که پای در رکاب کنم و با آنها همراه شوم.
حاکم بلخ واگشت، تند و سریع، خشمناک و پرخاشگر، با توفانی که در چشمانش به جریان در آمده بود، حالت چشمان رگ زده و سرخش به گونه ای تغییر یافته بود که لرزه بر اندام دختر جوان انداخت، او با رابعه اتمام حجت کرد:
ـ گوش کن رابعه، خوش ندارم حرفم زمین زده شود، اگر با زبان خوش به ازدواج با مرحب رضایت دادی که هیچ، در غیر این صورت، هیچ مردی را حق آن نخواهد بود که راه به حریم خلوتت ببرد، هیچ مردی را!
و نگاه خشمگینش را در نگاه رابعه تهی کرد، اما رابعه، پا وا پس نکشید، کوتاه نیامد:
ـ من هم به تو گفته باشم به همسری آن مردی در نخواهم آمد که تو برایم بر می گزینی، دوستان تو، افرادی فاسدند، جانورانی اند که عشق را نمی شناسند.
***
|
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|