
06-10-2012
|
 |
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266
481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دو کاروان در راه بودند، یکی از سوی غور می آمد و مقصدش بلخ بود، و دیگری از بلخ خارج شده بود به مقصد هرات. آن دو کاروان، بسی تفاوت ها با هم داشتند، یکی از شکوه و فری برخوردار بود و دیگری کاروانی بود که آذوقه و محموله هایی را به هرات می برد که به کار مردم آن سامان می آمد، در کاروان نخست مرحب حضور داشت، با لباسی مرصع و جواهرنشان، و دوستانش که جملگی ، بیش از آن که لازم باشد زر و زیور به خود آویخته بودند و ده ها شمشیرزن جنگاور به همراه داشتند و بر ده ها جمازه، صندوق هایی از زر و گوهر قرار داده بودند تا به هدیه نزد کعب بیرند، و در کاروان دوم ، هیچ از این خبرها نبود، کاروانیان را مردمی عادی تشکیل می دادند و نیز حکیم شفیق و دخترش رعنا. تنها جواهری که در کاروان دوم، حضور داشت، همان دختر خوب چهره بود.
یکی از کاروان ها به بلخ می رفت تا با هدیه داشتن خروارها زر و جواهر، گوهری بی همتا به نام رابعه را تصاحب کند، و دیگری گوهر پاک معصومیت و نجابت را از بلخ بیرون می برد تا در چنگال فاسدان و هرزگان نیفتد.
مسافران هر دو کاروان، شادی به دل داشتند، مسافران کاروان اول به خاطر به دست آوردن گوهری یگانه، و مسافران کاروان دیگر برای رهایی بخشیدن گوهری از منجلاب فساد و نامردی.
با کاروان دوم همراه می شویم، با کاروانی که در آن رعنا حضور داشت و حکیم شفیق:
ـ یک روز تمام، شتران زمین بیابان را از زیر پا در کردند، تا به کاروانسرایی رسیدند، کاروانسرایی محقر، که یک حیاط بزرگ را شامل می شد و دور تا دورش غرفه های کوچک قرار داشتند، در گوشه ای از کاروانسرا، قسمتی را به چهارپایان اختصاص داده بودند، و در میانه ی حیاط حوضی تالاب مانند قرار داشت، با آبی خزه بسته و رنگ اصلی و زلالش را از دست داده.
برای هر مسافری غرفه ای در نظر گرفتند، و برای کسانی که به همراه دوست یا آشنا و یا خانواده آمده بودند، غرفه ای بزرگ تر.
ساربانان، برای آن که خستگی را از تن شتران برانند، آنان را قدری در اطراف کاروانسرا به آهستگی گرداندند تا بر اثر وزش باد، نم عرقی که بر هیکل تنومندشان نشسته بود، خشک شود، سپس شتران را به ردیف به جایگاه اصلی شان بردند و خود نیز در کنار همان جایگاه از مخلوطی از کاه و جو، نواله هایی برای شتران ساختند تا روز دیگر، گرسنگی چهارپایان بیابانی را آزار ندهد.
غرفه ها بوی غم می داد، بوی خاک با آب آشنا شده ، فرشی که بر زمینش گسترده شده بود، از فرط کهنگی، تقریباً همه ی پرزهایش را از دست داده بود، در هر غرفه دو تشک و دو مخده و دو یا سه روانداز وجود داشت، رواندازهایی که بسته به فصل تغییر ماهیت می دادند، در زمستان ها پشمین و ضخیم می شدند و در تابستان ها به نازکی پوست پیاز!
کاروانسرادار، دندان گیره ای هم برای مسافران ترتیب داده بود، کاسه ای شوربای کم ملاط و قرصی نان.
حکیم شفیق و رعنا، در تمامی عمرشان،نه در چنان بستری آرمیده بودند و نه به چنان غذایی لب زده بودند، مع الوصف آن غرفه ی نمناک، آن بسترهای کهنه، و آن شام محقر، برایشان خوشایند بود، چرا که احساس می کردند ، خدا لطفی دیگر در حق شان روا داشته است، از بی آبروشدن شان جلوگیری کرده است، حکیم تکه ای نان را به صورت کاسه در آورد و درون ظرف شوربا برد لحظه ای چند تأمل کرد تا آب شوربا، درون نان نفوذ کند، آن گاه گفت:
ـ در این چند شب، این اول بار است که خود را آسوده می یابم.
و لقمه ای را که گرفته بود به دهان برد، رعنا نیز با او در خوردن شریک شد؛
ـ چه کوتاه است مرز خوشنامی و بدنامی؛ اگر بکتاش به دادم نرسیده بود، شاید هم اینک من زنی بودم زبان بریده، چون دیگر زنانی که به بزم حارث و یارانش راه برده اند.
حکیم گفته ی دخترش را تصحیح کرد:
ـ آری، اگر خدا به دادت نرسیده بود، تو این آرامش را نداشتی، زندگی در نظرت تاریک و تیره شده بود، من هم حالتی بهتر از تو نمی داشتم، نمی توانستم در برابر خویش و آشنا سر بلند کنم.
تصور و تجسم خطری که تا یک گامی زندگی شان آمده بود، برایشان دردناک بود، رعنا برای آن که خود را از شر چنین تصوری رهایی بخشد، مسیر صحبت را تغییر داد:
ـ این هرات چگونه جایی است پدر؟ آیا در آنجا از نامردمی و بی مهری خبری نیست؟
حکیم شفیق در پاسخ گفت:
ـ شهرها کمابیش چون یکدیگرند، این آدمیان هستند که نه تنها شهرها که زمانه را زینت می دهند، و ما به باغ عمید می رویم، به باغ مردی دانشمند، که شهره ی آفاق شده است، از هر علمی بهره ای دارد، اندیشه هایش اعجاب انگیز است.
کاروان دیگر، اما رونقی افزون تر داشت، راهیان آن کاروان را نیازی به این نبود که در کاروانسرایی کهنه بیتوته کنند، آنان همه ی تجهیزات سفر را به همراه داشتند، چندین خیمه برافراشتند، با چوب های خشک آتشی افروختند، گوشت های نمک سودی را که به همراه آورده بودند: بریان کردند، به سر سفره آوردند، یکی از خمره هایی که بر پشت شتران قرار داشتند، به زیر کشیدند، بوی بریان به هوا بود و باد دل انگیز صحرا، نشاط می آورد، برای افزون کردن شادی، فقط نوشابه ای سرد کم بود که با آوردن خمره ای، این کمبود برای مرحب و همراهانش برطرف شد.
مرحب، قطعه ای گوشت به دندان کشید و به دنبالش جرعه ای نوشابه را به کام خود ریخت و به همراهانش که در اطرافش به طور پراکنده بودند گفت:
ـ امشب بزم مان فقیرانه است، وقتی که به بلخ رسیدیم در مجلل ترین بزم ها شرکت خواهیم جست، در ضیافت های رنگارنگ حضور خواهیم جست، در ضیافت های رنگارنگ حضور خواهیم یافت و چشمان خود را به مهمانی هنرنمایی ها خواهیم فرستاد، به هنرنمایی کسانی دیده خواهیم دوخت که حارث از هر گوشه ی جهان، بهترین شان را به بلخ جذب کرده است.
و وهب، یار صمیمی اش، دنباله ی سخنان او را گرفت:
ـ در بزم هایی حضور خواهیم یافت که چندین شبانه روز ادامه می یابند، به مناسبت ازدواج تو با رابعه بنت کعب، دختری که شنیده ام در همه ی جهان همتایی ندارد.
مرحب پیاله ی شربتش را لاجرعه سر کشید، بی اعتنا به شربتی که اضافه بر گنجایش دهانش بود و از سبیل و کناره ی لبانش می چکید، خنده اش را سر داد:
ـ مرا برای شادی تان برنامه هایی است، ضیافت های مجلل و مفصل برایتان...
« پایان صفحه 165 »
|
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|