روز دوم جنگ آغاز شد، خیلی زودتر از آنچه که انتظار می رفت، مرحب به پیشنهاد سرخ سقا، چندین دروازه کوب، از تنه ی سخت درختان فراهم آورده بود، دروازه کوب هایی که اگر چندین بار پیاپی به دروازه ها کوفته می شد، آنها را یا در هم می شکستند و یا از جا می کندند. دروازه کوب هایی که باید توسط بیست سوار حمل می شدند و به شدت و سرعت هر چه تمام تر ، ضرباتش را وارد می آورد.
بلخیان می دانستند اگر به جنگ تن به تن بپردازند، اگر بر سر و روی دشمنان ، تیر ببارند، شاید مدتی بتوانند پایداری کنند، اما دروازه کوب ها، بی شبهه اگر به کار می افتادند مقاومت مردم و سپاهیان آن شهر را در هم می شکستند و لشکر غور به پیروزی دست می یافتند.
مرحب چندان به پیروزی سپاهش مطمئن بود که سواره بر اسب، تا نزدیکی های دروازه درآمد و بانگ برداشت:
ـ حارث، خود و بلخیان را به خطر نینداز، با این دروازه کوب ها و دیوارکوب ها، قادرم شهرتان را مبدل به بیغوله ای کنم... دست از لجاجت بردار، رابعه را به من بسپار و از ریختن خون هزاران کس، ممانعت کن.
رابعه با شنیدن چنین سخنانی، شتابان، به نزد برادرش آمد و به او امید داد:
ـ حارث، وقت آن رسیده است که آخرین حربه مان را به کار گیرم... اگر می خواهی شاهد ظفر را به آغوش کشی، او را با سخنانت سرگرم بدار.
حاکم بلخ از خود اراده ای نداشت، او بی آن که پیرامون کاری که رابعه می خواست انجام بدهد توضیحی بخواهد به توصیه ی خواهرش گوش فرا داد و باب گفت و گو را با مرحب گشود.
مرحب بر اسبی سیاه سوار بود، زره ای ریز بافت به تن داشت و کلاه خودی به سر، کلاه خودی که گوش ها، دو سوی صورت و حتی چانه و گردنش را در خود گرفته بود.
حارث بانگ برآورد:
ـ من در یک صورت، رابعه را به تو خواهم داد.
مرحب با فریاد سؤال کرد:
ـ من هیچ شرطی را گردن نمی گیرم، تو فقط دو راه در پیش داری، یا این که رابعه را از شهر به در فرستی، یا این که منتظر بمانی تا چند دقیقه ی دیگر دروازه کوب های ما وارد عمل شوند.
با آن که حارث با فریاد، ادای مقصود می کرد، لحنش از ملایمت نصیبی داشت:
ـ آنچه من از تو می خواهم، چندان ارزشی ندارد، سرخ سقا را به من تحویل ده و رابعه را از من بگیر، تصور نمی کنم در چنین داد و ستدی، زیانی متوجهت گردد.
در مدتی که آن دو مشغول گفت و گو بودند، رابعه به نزد حاکم آمده بود، نه به تنهایی بلکه به همراه بکتاش، دختر جوان از او خواست:
ـ پهلوان حاتم، اینک نوبت هنرنمایی تو است، باید این مرد پوشیده به آهن را چنان هدف گیری که از اسبش به زیر افتد.
حاتم، دهان بی دندانش را به خنده گشود و گفت:
|