نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پیری روشن ضمیر به بلخ آمده بود، پیری با قامتی رسا، با موهایی بلند به نرمی حریر و به سپیدی شیر؛ با ریشی پرپشت به همان رنگ که تا نزدیکی سینه اش می رسید، با اندامی لاغر و استخوانی، که ردایی سیاه رنگ به تن داشت.
از کاروانسرای بلخ تا کاخ حکومتی، بیش از پانزده بیست دقیقه پیاده راه نبود، اما آن پیر به قدری آهسته می رفت، که مشکل به نظر می آمد زودتر از ساعتی، به مقصد برسد، نه این که او پای راهوار نداشت، پاهایش هیچ نقصی به خود ندیده بودند، بلکه این چشمانش بودند که جایی را نمی دیدند و او را مجبور می کردند، دست به دیوار سرای مردم بگذارد و پیش برود، علاوه بر این، او کوله باری بر شانه داشت و راه را هم نمی شناخت.
کوله بارش سنگین بود، به گونه ای که ناچارش می کرد، هر چند گام به چند گام، آن را بر زمین نهد، استراحتی به شانه و کتفش دهد و دوباره راه بیفتد و پرسان پرسان، به سوی کاخ حکومتی برود.
کاروان، حوالی نیمروز به بلخ رسیده بود، یعنی زمانی که با به میان آسمان آمدن خورشید، چندان فاصله نداشت.
هنوز چند دقیقه ای از خارج شدن مرد پیر نابینا از کاروان نگذشته بود که عرق خستگی بر پیشانیش نشست، سنگینی کوله بار، سالخوردگی و گرمای تابستان هوای بلخ، سبب شده بود که خستگی یک سفر چند روزه و کم وقفه، خیلی زود، در قالب دانه های عرق، آثارش را بنمایاند.
بخت و اقبال با مرد نابینا یار بود که هنوز نیمی از راهش را ناپیموده، با سواری مواجه شد و صدای آن سوار در گوشش خزید:
ـ کیستی ای مرد؟ به چه مقصود و منظوری به بلخ آمده ای؟
صدایی که در گوش مرد نابینا نشست، دل انگیزتر از نوای بلبلان بود و شورانگیزتر از چه چه قناریان از قفس رها شده، به موسیقی می مانست، مرد نابینا آرزومندانه نزد خود اندیشید:
ـ ای کاش مرا چشم بود تا صاحب چنین صدایی را می دیدم، آن که از صدایی این گونه مخملی و ظریف برخوردار است، قاعدتاً باید از چهره ای بهشتی برخوردار باشد، باید به فرشتگان آسمانی شباهت داشته باشد.
مرد نابینا در پاسخ گفت:
ـ مسافرت پیشه ی من است، می خواهم به هر شهر و دیاری بروم، با محیط های غریبه آشنا شوم، و با همه گونه مردمی نشست و برخاست داشته باشم.
به صدای لطیف و دلنشین دختر جوان، شگفتی هم افزوده شد و جذاب ترش کرد:
ـ نمی خواهم نقصت را پیش رویت آورم، اما ناچارم اعجابم را ابراز دارم، تو با این چشم نابینا، چه حظ و لذتی از سفر می بری؟
صدای خنده ی پیرانه ی مرد بیگانه به آخرین کلماتی آمیخت که رابعه بر زبان آورد، آن دختر خوش صدا، کسی به غیر از رابعه نبود، رابعه ای که سواره به میعادگاهش می رفت، مرد نابینا گفت:
ـ برای تماشای زیبایی های ظاهر، مرا چشمی روشن نیست، این نقیصه گاهی حسرتی در دلم می افروزد، ولی برای شنیدن آواها و نواهای خوش، مرا گوشی شنوا هست، گذشته از این، چشم دلم، همیشه فروغ دارد، چشم دلم آنچه را که به کار آید می بیند، چشم دلم عشق را می شناسد؛ تفسیرش می کند، ارجمندش می دارد.
گفته های مرد بیگانه برای رابعه، به قدری توجه برانگیز بود که او چند دقیقه تأخیر در دیدار معشوق را به جان خرید:
ـ تو با چشم دل ، مرا چگونه یافته ای؟
این پرسشی کنجکاو آمیز بود که بر زبان دختر زیبا آمد، شاید او انتظار داشت، کلامی تحسین آمیز بشنود، اما پاسخ مرد نابینا، شگفتی اش را صد چندان کرد:
ـ تو را عاشقی یافته ام که شتابان به جانب معشوقش می رود! تصورم بر این است که از زیبایی، تو را بهره ای وافر است، و عشق بر زیباییت افزوده است.
مرد پیر، کوله بارش را بر زمین نهاد و ادامه داد:
ـ عشق همیشه زیبا است، از زیبایی عشق، دلدادگان را نصیبی می رسد.
دختر عاشق، بی اختیار مشکلی را که در زندگی داشت، بر زبان آورد:
ـ حتی اگر در این عشق سلسله مراتب رعایت نشود؟ دختری به غلامش دل ببندد، یا بر عکس غلامی خواهان عشق شاهزاده ای باشد؟
مرد پیر با پاسخش، دل رابعه را با نور امید، درخشان کرد:
ـ عشق با حسابگری سازگار نیست، عشق پاک نعمتی است که یک باره چون شهابی به دل عاشق راه می یابد، نه مقامی می شناسد و نه تشریفاتی، مهم فقط این است که دل، جایی برای نزول اجلال عشق داشته باشد.
رابعه به پاسخی که می خواست رسیده بود، او نیز چنین گمان و باوری درباره ی عشق داشت، دلش می خواست ساعت ها در کنار مرد پیر بماند و به همراه او مقوله ی عشق را به بحث بکشد، اما چنین کاری از عهده اش بر نمی آمد، بکتاش در میعادگاه او را منتظر بود، رابعه با دستش اشاره ای به کوله بار مرد پیر کرد:
ـ در کوله بارت، چه داری که این همه از حملش خسته می شوی.
مرد پیر پاسخ داد:
ـ به غیر از چند جامه، تعدادی کتاب، کتاب های شعر، به هر شهری که می روم، سری به دربارها می زنم، اشعارم را برای حاکمان می خوانم، تا الفتی میان آنان و شعر به وجود آورم... به غیر از اینها چنگی کوچک نیز در کوله بارم دارم.
رابعه براندازش کرد، گفته ی مرد پیر در نظرش عجیب آمد او نتوانست شگفتی اش را مخفی بدارد:
ـ شاید از گفته ام، رنجیده خاطر شوی، اما بدان برای من باورکردنش آسان نیست، شخصی نابینا، کتابی چند را با خود به اینجا و آنجا بکشاند.
لبخندی بر لبان مرد پیر جای گرفت:
ـ اشعاری که در این کتاب وجود دارد، جملگی از من است، همگی شان را به خاطر دارم، این کتاب ها را به همراه می آورم، اگر کسی در مجلسی ، خوش صداتر از من پیدا شد و خواست شعری چند از مرا بخواند، کتاب ها را در اختیارش قرار دهم.
همه ی سخنان مرد پیر در نظر رابعه جالب می آمد، او از پیر روشن ضمیر درخواست کرد:
ـ اگر شعرهایت را در دربارها می خوانی، هر چند که اینجا دربار نیست، شعری کوتاه برای من هم بخوان.
مرد پیر، چنگ کوچکش را از کوله بارش به در آورد، چنگی که چند تارش هم گسسته بود، آن گاه به خواندن این ابیات پرداخت:
با داده قناعت کن و با داد بزی در بند تکلف مشو و شاد بزی
در بِه ز خودی نظر نکن غصه مخور در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی
نیازی نبود که پیر روشن ضمیر به معرفی خود بپردازد، رابعه از زمان کودکی سراینده ی چنین اشعاری را می شناخت، از زمانی که نزد استاد عمید یا به قول خودش استاد بابا زندگی می کرد و نیز گلشن.
شادی غریبی به دل دختر جوان راه گشوده بود، او از این که با بزرگ ترین شاعر زمانه هم کلام شده است ، احساس وجد می کرد، دختر جوان، از اسبش به زیر آمد و در حالی که به سوی کوله بار مرد پیر می رفت، گفت:
ـ چه سعادتی به بلخ و بلخیان بخشیده ای استاد رودکی... بسیاری از اشعارت، پیش از خودت، در شهر ما حضور داشته است.
و کوله بار رودکی را از روی زمین بلند کرد و برایش رکاب گرفت:
ـ استاد، کوله بارت را به دوش می کشم، شما هم بر اسب سوار شوید تا به کاخ بلخ برسانمتان، هر چند افرادی که آنجا گرد آمده اند، از شعر چیزی نمی دانند، اما من مطمئنم کلامت تأثیر خود را خواهد گذاشت... بر اسب سوار شو استاد!
رودکی تردید به خرج داد، هر چند این پیشنهاد در مهربانی ریشه داشت، پذیرفتنش برای شاعر یگانه ی زمان آسان نبود:
ـ من به آهسته گام برداشتن و از کویی به کویی رفتن، خو گرفته ام، خود را رنجه مدار، به راهت برو، هیچ نوع تأخیری را عشق تجویز نمی کند.
رابعه مجدداً به اعجاب دچار شد.
ـ استاد چنان محکم صحبت می دارید که انگار از همه ی مسایل آگاهید.
رودکی، دختر جوان را به این واقعیت توجه داد:
ـ شاید قبلاً هم گفته باشم، برای شناخت عشق، نیازی به چشم بینا نیست، دیده ی دل، کفایت می کند... شاید شگفتی ات افزون تر شود، اگر بگویم، علاوه بر آن که دانسته ام عاشقی، از شعر هم بهره داری، من از سخن راندنت پی به ذوقت برده ام.
و بر کلامش افزود:
ـ اگر می خواهی از تو راضی باشم، یکی از اشعارت را بخوان، و مرا به حال خود بگذار... بگذار من شعرم را به دربار بلخ ببرم.
جای چند و چون نبود، رابعه یکی از درس هایی که نزد اولین استادش فرا گرفته بود، اعتماد به نفس بود، به همین جهت، با صدای مخملی و پراحساسش، شروع به خواندن مشهورترین شعرش کرد:
عشق او باز اندر آوردم به بند کوشش بسیار نامد سودمند
عشق، دریایی کرانه ناپدید کی توان کردن شنا، ای هوشمند
توسنی کردم، ندانستم همی کز کشیدن سخت تر گردد کمند...
رابعه شعرش را به آخر نبرده بود که چشمش به سواری افتاد که مأمور گشت زدن در شهر بود، دختر جوان، شعرش را ناتمام گذاشت، و او را فراخواند:
ـ بزرگواری می کنی، اگر این استاد را به کاخ برادرم ببری.
گزمه به آنان نزدیک شد، از اسب به زیر آمد و فرمان خواهشگرانه ی رابعه را پذیرفت و دم از ارادت و اطاعت زد:
ـ زین العرب هر چه بفرمایند همان خواهد شد.
همین گفته، رابعه را به رودکی شناساند، پیر روشن ضمیر دانست آن که با او صحبت می داشته است، زنی عادی نیست، خواهر امیر حارث است و دختر امیر کعب، او ملاقات با رابعه را به فال نیک گرفت.
رابعه بر اسبش، دیگر بار سوار شد:
ـ این جوانمرد، شما را به کاخ بلخ می رساند، من خود در اولین فرصت به نزدتان خواهم آمد و پای صحبت تان خواهم نشست و از حضورتان کسب فیض خواهم کرد.
دختر جوان نمی دانست رودکی چون رودی خروشان است، یک جا ماندن را نمی پسندد، روز را در جایی به سر می آورد و شب را در جایی دیگر.
رابعه با پاهای ظریفش، ضربه ای به پهلوی اسبش زد، به تاختن واداشت تا هر چه زودتر به میعادگاه عشقش برود.
ـ راه آن دو، از هم جدا شده بود، یکی به سوی معشوقش می شتافت و دیگری به سوی کاخ بلخ، اما در دو گوش هر دو صدایی طنین داشت: در گوش رابعه، صدای لرزان و پراحساس رودکی ، و در گوش رودکی، گفتار نوشین رابعه.
36
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید