چین بر جبین میفکن بکتاش! اگر در آمدن اندک تأخیری روا داشته ام، در عوض برایت حکایت از سعادتی آورده ام که امروز نصیبم شده است.
کنار نهری، نشسته بود، نهری با آبی زلال که بر سنگریزه ها می غلتید، نهری با آبی به پاکی دل عاشقان بی ریا. چند دقیقه ای از آمدن رابعه گذشته بود و بکتاش رنجشی از او به دل داشت، به خاطر تأخیرش.
در نظر عاشقان، انتظار سنگین تر از آنچه که هست می آید، از این رو ، تقریباً یک ساعت تأخیر رابعه، بر بکتاش به درازای روزی گذشته بود؛ او با آن که زمانی انتظارش به سر آمد و دیدگانش به نور جمال رابعه روشن شد، به یکباره ملالت از دلش و کسالت از روحش رفت. گره در پیشانی انداخت و خود را مغموم و افسرده نمایاند. رابعه ادامه داد:
ـ اگر تو هم به جای من بودی و چنین اقبالی نصیبت می شد، دیدار شاعر آزاد اندیشی چون رودکی، سعادتی داشت که نصیب همگان نمی شود، باید ولو برای یک بار به دیدار آن مرد روشندل شتافت.
بکتاش بی اختیار تکانی خورد و با هیجان پرسید:
ـ رودکی؟... مگر رودکی به بلخ آمده است؟
رابعه با ملایمت پاسخ داد:
ـ آری، رودکی به بلخ آمده است، این افتخار را به بلخیان بخشیده است که مدتی را در این شهر بگذراند، چه ارجمند است ، این رودکی! چه بزرگوار و بزرگ منش است او.
شوق دیدار رودکی، بزرگ ترین شاعر زمانه، در دل بکتاش جوانه زد، مرد عاشق از یاد برد که تصمیم داشته است با ملول نمایاندن خود، سببی شود که دیگر رابعه، به هیچ روی، تأخیری را در ملاقات هایشان روا ندارد. بکتاش سؤال کرد:
ـ رودکی را چگونه یافتی؟... این شاعری که با غزلی می تواند رمنده ترین غزالان را به دام اندازد، چگونه مردی بود؟
در تار و پود پرسش های بکتاش، هیجان موج می زد، همچنین در تار و پود پاسخ های دختر عاشق؛ رابعه گفت:
ـ من در زندگی ام، پیرانی چون او ندیده ام، بلند بالا، باریک میان، لاغر اندام، با سر و رویی آراسته به موی سفید... با چشمانی فروغ از دست داده، نابینا، اما با این وجود، بهتر از بینایان می دید، اصلاً نیازی به دیدن نداشت، یکی دو جمله که با او صحبت داشتم متوجه شد که عاشقم و برای رسیدن به معشوق، پای در رکاب کرده ام.
بکتاش هم اشتیاقش را برای زیارت چنین بزرگواری ابراز داشت:
ـ من هم میل دارم رودکی را ببینم، برای من عجیب است آدمی که از دو چشم کور باشد، اما زیبایی را بشناسد.
توضیحی که رابعه ارائه داد، اندکی بر اطلاعات بکتاش درباره ی رودکی افزود:
ـ رودکی از بدو تولد نابینا متولد نشده است، به گونه ای که از استاد بابایم شنیده ام، او در زمان خردسالی، نور دیده اش را از دست داده است، برای همین است که رنگ ها را می شناسد و زیبایی ها را، معنای رنگ ها را می داند، مثل همان شعری که درباره ی سیاه کردن موهای سر و ریشش گفته است.
بکتاش این شعر را نشنیده بود، از این رو پرسید:
ـ منظورت کدام شعر است؟
رابعه اندکی به مغزش فشار آورد، اما نتوانست آن شعر را کاملاً به خاطر آورد، از سویی دلش نمی خواست شعر سخن سرایی چون رودکی را دست و پا شکسته بر زبان آورد، در نتیجه به بیان مفهوم شعر، اکتفا کرد:
ـ معروف است که رودکی به پیشنهاد یکی از آشنایانش، موهایش را رنگ کرد، وقتی که به او ایراد گرفتند که چرا وسمه به موهای سر و صورتت زده ای، با ظرافت پاسخ داد:
ـ هر چه که می میرد، آدم عزادار می شود، من هم جوانی ام مرده است، از این رو جامه ی عزا بر تن موهایم کرده ام؛ ولی این بار موهایش را رنگ نکرده بود.
تعبیری که دختر عاشق، از این شعر به دست داد، وجود بکتاش را در حریری از احساس پیچاند، ولی به ناگاه اضطرابی به قلبش پا گشود، اضطراب این که شاید رودکی در بارگاه حارث، دم از عشق بزند و از ملاقاتش با رابعه، سخنی به میان آورد، او نگرانیش را بر زبان آورد.
ـ راستی اگر رودکی از ملاقات تو با خودش حرفی بزند، یا از عشقت سخن براند، روزگارمان سیاه خواهد شد.
رابعه نگاهی دقیق به چهره ی محبوبش کرد، بکتاش دریافت که آن نگاه با دلهره آراسته شده است.
***
برای بلخیان، افتخار کمی نبود که سخنور سخن سرایی چون رودکی به شهرشان بیاید، پیش از آن که سوار رودکی را به قصر بلخ برساند، بارها مردم راه را بر اسب گزمه بستند و از او پرسیدند مردی که بر ترک اسبش نشسته است، کیست؟ و چون دانستند رودکی است، هلهله کردند، شادی شان را ابراز داشتند، پا به پای اسب تا قصر بلخ به همراهش آمدند، آنانی که اشعاری از او را به خاطر داشتند، آنها را می خواندند، و کسانی که خوش حافظه نبودند به رودکی پیشنهاد کردند ابیاتی چند را بخواند.
صدای پیرانه، خراش دار، با این همه تأثیر گذار رودکی، فضا را در می نوردید، با عطر کلامش، بلخ را آکنده می کرد، شاعری که پیش از خودش، اشعار دل انگیزش در شهرها، حضور یافته بود.
هلهله و غوغای مردم تا نزدیکی های کاخ بلخ ادامه داشت، آن گاه جایش را به سکوت داد، مردم به اکراه پراکنده شدند و رودکی به قصر پای نهاد، دو تن از نگهبانان به نزدش آمدند، یکی کوله بارش را گرفت و دیگری دستش را، او را با نهایت احترام به بارگاه حارث بردند، چشمان شاعر بزرگ ایران، جایی را نمی دید، اما احساس می کرد که نهایت مهمان نوازی را در حقش معمول می دارند.
در بارگاه حارث، یک تخت وجود داشت، و مخده های جواهرنشان را دور تا دور تالار به دیوار تکیه داده بودند، در کنار هر مخده ای، تشکچه ای. حاضران در بارگاه درمانده بودند که رودکی را کجا بنشانند، جایی که شایسته اش باشد. حارث این مشکل را خیلی سریع حل کرد:
ـ این شاعر پرآوازه را به کنار تخت بیاورید آن که بر دنیای شعر، سلطنت می کند، باید بر تخت حکومت بنشیند، درست در کنار من.
چنین کردند، رودکی را بر تخت نشاندند، حاکم بلخ در کنارش جای گرفت و دیگر حاضران، در جایگاه های خود.
حارث به چنان شعفی رسیده بود که نمی شد حد و اندازه ای برایش قابل شد، او به خود نوید می داد، به زودی در همه جا سخن از آن خواهد رفت که بزرگی چون رودکی به دیدارش آمده است، برایش شعر خوانده است، و اگر چنان شاعری زبان به مدح او می گشود، نامش در جهان ادب و تاریخ، آوازه ای می یافت و...
به دستور حاکم بلخ، بساط بزمی رنگین را بر پا داشتند و او با رودکی به گفت و گو نشست، با او از هر دری سخن راند، او را به خواندن شعرهایش تشویق کرد، از مقصودش از چنان سفری پرسید، و کلامش را مهربانانه و مهمان نوازانه، چنین پایان برد:
ـ اگر روزی خواستید افتخار حضورتان را به دیگر شهرها و دیار ببرید، دلشان می خواهد چه ارمغانی تقدیم تان دارم.
رودکی بزرگ منشانه، بی نیازیش را ابراز داشت:
ـ مرا با زر و گوهر کاری نیست، من بهترین هدایا را از مردم این شهر دریافت داشته ام و آن عشق است... عشق خالصانه ی مردم به من، عشق به شعر و سرود... از همه بالاتر شاعره ای به نام رابعه را شناخته ام.
و به ناگاه دریافت، بی جهت از احساس رقیق و نازکش پرده برداشته است، به همین جهت درصدد تصحیح گفته اش برآمد:
ـ منظورم این است که این دختر اشعار عاشقانه را به خوبی می سراید.
حارث با شنیدن کلام رودکی دگرگون شده بود، تبسمی کرد و کوشید بر اعصابش مسلط شود و حفظ ظاهر کند، او به طوری که حاضران بارگاهش متوجه نشوند، به یکی از خواجه سرایان دستور داد به سراغ بکتاش و رابعه برود، هر دو را به آن مجلس فراخواند، و خود مشغول گفت و گو با رودکی شد، در حالی که خشم در وجودش هنگامه به راه انداخته بود، جسمش در تالار بود و همه ی حواسش پیرامون عشق رابعه دور می زد، دیگر سرخ سقایی زنده نبود تا به او مشکوک شود، علاوه بر این او در دیوان رابعه، پیش از آغشته به خون شدنش، نام بکتاش هم دیده بود؛ همین ها کفایت می کرد تا همه ی سوءظن هایش را متوجه غلام خوش اندام خود کند، غلامی که پس از جنگ بلخیان با سپاهیان مرحب، به محبوبیت خاصی رسیده بود.
خواجه سرا رفت و دقایقی باز گشت، با خبری که آورد شک و بدگمانی حارث را تشدید کرد، خواجه سرا برایش خبر آورده بود که نه رابعه در شبستانش حضور دارد و نه بکتاش در سرایش.
این پرسش در مغز حارث تجلی کرد:
ـ یعنی کجایند این دو؟... به چه جایی می روند که هیچ کس را از آن خبر نیست؟
و خود را به باد ملامت گرفت:
ـ روزی که از سرخ سقا شنیدم که بکتاش با رابعه ارتباط دارد، روزی که دیوان خواهرم به دستم رسید باید حتی لحظه ای چشم از این دو بر نمی داشتم، نباید از حال شان غافل می شدم؛ دخترک احمق، در میان این همه خواستگاران دولتمندی که دارد، دل به غلامی خوش کرده است که هر چه دارد از من دارد، این بار وقتی که با رابعه رویاروی شدم، او را در توفان سؤالاتم گرفتار خواهم کرد، به گونه ای که به غیر از بیان واقعه، به غیر از ابراز حقیقت، راهی برایش باقی نماند.
تا آن روز غروب، او از رودکی پذیرایی ها کرد، ارجمندش داشت، با آن که همه ی حواسش متوجه غیبت رابعه و بکتاش بود، با شاعر بلند آوازه ی پارسی گو سخن ها راند، به آواز پیرانه اش گوش فرا داشت؛ و در عین حال، هر چند گاه به چند گاه خواجه سرایی را پی رابعه و بکتاش می فرستاد تا خبری از آن دو برایش بیاورند.
بی خبری تنها خبری بود که تحویل حارث می دادند. اما هنگامی که خورشید افول کرد، خورشید روی در تاریکی فرو پوشید، برایش خبر آوردند، خبری که نیازی به پنهان داشتنش نبود، رودی که از کوهساران بلخ، سرچشمه می گرفت، طغیان کرده است، از مسیرش انحراف یافته است و چون سیلی دمان، روی به سوی شهر دارد.
جای درنگ نبود، حارث پذیرایی از رودکی را به تنی چند از معتمدان سالمندش سپرد و خود به همراه مشاوران و دوستان یک رنگش ، از تالار به در آمد، موقعیتی برای او فراهم آمده بود، تا با انجام خدمتی، وجهه ای میان مردم کسب کند.
سیلی که به راه افتاده بود، مسیر مشخصی نداشت، از میان سنگ ها و سنگریزه ها، راهی برای خود باز می کرد و جریان می یافت، شعبه های جدیدی برای خود دست و پا می کرد و هر چه بر سر راهش بود، از بیخ و بن بر می کند، به ساختمان ها خسارت وارد می آورد، به خصوص به کلبه های گلی و کوچک که اغلب در محله های کم رونق و فقیر نشین قرار داشتند.
به فرمان حارث، همه ی سپاهیان بسیج شدند، با سرعت به انتقال ساکنان محله هایی که در منطقه ی خطر قرار داشتند، به منطقه ی دیگر پرداختند.
هر چه بر زمان افزوده می شد، هر چه چیرگی شب بر فضا افزایش می یافت، سیلی که در گرفته بود، وسعت و دامنه ی بیشتری پیدا می کرد.
آن شب، خواب از شهر بلخ، پای به گریز نهاده بود، هر کس هر چه در توان داشت انجام می داد، تا به نوعی در کمک رسانی به مردم آسیب دیده مؤثر باشد و در میان امدادگران و اشراف، جای دو تن خالی بود؛ جای بکتاش که در مواقع خطر، از دل و جان مایه می گذاشت و جای رابعه که همیشه به یاری دردمندان می آمد، غیبت این دو، نه تنها برای حارث، بلکه برای همگان عجیب می نمود.
***
رابعه و بکتاش، ساعتی چند در کنار هم ماندند، بکتاش برای آینده ای پرعشق، برنامه ها چید رابعه شعرهایش را خواند و بکتاش را منقلب کرد، مرد جوان را قریحه ی آن نبود که شعرهای خیال انگیز را با شعر، پاسخ گوید، او احساسات پاکش را در کلامی صمیمانه می ریخت و ابراز می داشت کلامی ساده، و شگفتا که همین ساده گویی و بی ریا سخن راندن، کمتر از اشعار دلنشین تأثیر نداشتند. هر چه بکتاش می گفت، برای رابعه حلاوت شعر داشت.
آن دو، دیده بر واقعیت ها بسته بودند، به سنت ها توجه نداشتند، به عشق می اندیشیدند و از عشق می گفتند، خیال پردازی های عاشقانه شان را ابراز می کردند، از گذشته سخن می راندند، از روزهای تلخ انتظار، و از آینده می گفتند، آینده ای که می توانست با روشنایی عشق، نورباران شود.
خیال پردازی های عاشقانه شان، ادامه یافت، ساعت ها ادامه یافت، تا این که روز از فاصله اش با غروب کاست، دیگر بیش از این در خلوت، کنار هم ماندن جایز نبود، هر دو بر آن شدند که به سکونت گاه هایشان باز گردند.
بکتاش برای رابعه رکاب گرفت تا به راحتی بتواند بر اسبش سوار شود، سپس خود نیز پای در رکاب کرد و شانه به شانه و دوش به دوش هم، روان شدند.
اسبان خوش خرام و تیز گام شان، به پیش می رفتند، ابتدا فقط صدای برخورد اسبان با سنگ ها و زمین می آمد، اما به تدریج صدای دیگر به آن افزوده شد، صدایی که لحظه به لحظه شدت می گرفت و واضح تر شد، صدایی چون غلتیدن امواج بر روی هم، صدایی چون بارش آبشاروار از دوردست ها.
دقایقی چند آن دو به حال خود بودند و بی اعتنا به صدایی که به پیشوازشان می آمد، اما هنگامی که آن صدای همهمه گونه به غریدن گرایید، آثار نگرانی در دیدگان شان هویدا شد، رابعه زودتر از محبوبش، نگرانی خود را بروز داد:
ـ یعنی چه روی داده است؟... این صدای چیست؟
بکتاش لحظه ای گوش خواباند تا منشأ همهمه را تشخیص دهد، آن گاه مضطربانه در پاسخ گفت:
ـ صدای طغیان است، طغیان آب ها.
با آن که چنان لحظاتی به اضطراب آلوده بود، دختر جوان، شوخ مشربی اش را به خدمت گرفت، ظرافت کلامش را به کار برد، ظرافتی که بیش از هر چیز، دلهره در خود داشت:
ـ پس از طغیان روح ها، نوبت به طغیان رودها رسیده است!
بکتاش این گفته را شنید، لطف و صفای عاشقانه اش را با تمامی وجود چشید، اما او نگرانی دیگری به دل داشت:
ـ اگر حواسم درست باشد، اگر رودخانه طغیان کرده باشد، ما قادر نخواهیم بود به سراهایمان برسیم، غیبت مان را همگی متوجه خواهند شد و همین امر می تواند مسأله انگیز شود.
رودخانه چنان طغیان کرده بود که نمی شد خود را به آب زد و از آن گذشت، چاره در ماندگاری بود و شکیبایی به خرج دادن.
طغیان رودخانه، تقریباً دو روز به طول انجامید، تا مأموران حارث توانستند مسیرهای جدیدی برای جریان آب خروشان بیابند، مسیرهایی که به جای ختم شدن به شهر بلخ، راه بیابان ها را در پیش گیرند، و زمین های تشنه، آب خروشان را جذب کنند، عطش شان را فرونشانند و خاصیت ویرانگری را از امواج پرجوش و خروش بگیرند.
در این مدت، در دو سوی رودخانه، حاکم بلخ و... حالتی دیگرگونه داشتند،در یک سوی حارث، به منتهای خشم رسیده بود و غیبت بکتاش و رابعه را خودسری می شمرد و در دیگر سو، رابعه و بکتاش، ضمن داشتن دلهره و اضطراب، از گرسنگی به جان آمده بودند، فقط اسبان شان، با نیش زدن به علف های بیابان، از گرسنگی مصون مانده بودند.
هنگامی که آب رودخانه، دست ار سرکشی کشید، رودکی موفق شد سفرش را پی گیرد، او یک جا ماندن را نمی پسندید، می خواست به هر شهر و دیاری برود و با ساکنان شان حشر و نشر داشته باشد.
رودکی پای در سفر گذاشت، بی آن که بداند بحران طغیان رودخانه، بحران هایی دیگر در پی دارد و شهر بلخ کانون حادثه های ناگوار شده است.
37