نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 06-15-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رمان زیبای قابله ي سرزمين من ( 3 )

رمان زیبای
قابله ي سرزمين من

نوشته : رضا براهني

( 3 )

شب خواب ميديدم، و چه خوابي!
دست فرو ميكردم توي گودالهاي عميق، گودالهايي از گوشت سرخ، با درهاي چرخان گوشتي، و كفترهاي رنگين را از توي گودال ها درميآوردم. كفترها را بو ميكردم، كفترها بوي گودال هاي سرخ گوشتي را ميداد، يك بوي عجيب و كرخت كننده. كفترها را روي هوا پرواز ميدادم، و آسمان يك رنگ بهت آور مخصوصي داشت، رنگ گنبدهاي مسجدهايي كه فقط عكس هاشان را ديده بودم. دهنم را ميگذاشتم روي آن گودال هاي گوشت سرخ، و صدا ميزدم. چه كسي را؟ نميدانستم، ميگفتم بيا بيرون! بيا بيرون! ميخواهم ببينمت! تو را خدا، بيا بيرون! بيا بيرون! ميخواهم ببينمت! درهاي گودالهاي گوشتي را ميبوسيدم. اين درها بو و طعم درياها را ميداد، شايد بوي همين شرفخانه ي خودمان را ميداد. چه حالت عجيب و غريبي! و نميدانم حرا احساس گناه نميكردم. خجالت نميكشيدم. چقدر آزاد بودم! و لب هايم از نمكي كه ليسيده بودم، شور بود، زبانم روي لبهايم قيقاج ميرفت، و آنوقت بوي گودالهاي گوشتي بر طعم گوشت نمك زده افزوده ميشد، طعم چيزهايي شبيه خزه ي دريا و يا موهاي جاهاي نامحرم زنانه. و باز، دهنم را ميگذاشتم روي يكي از گودالهاي گوشتي و فرياد ميزدم، و چه بلند! و چه با هيجان! طوري كه از هيجان خيس عرق ميشدم، موهايم سيخ ميشد، چه شادي عميقي! بيا بيرون! بيا بيرون! ميخواهم ببينمت! تو را خدا بيا بيرون! بيا بيرون! و انگار همين صدا زدن تنها براي لذت بردن كافي است. و نميخواستم اصلا از آن تو كسي بيرون بيايد. و بعد دستهايم را پر از كفتر ميكردم، همه كفتر ماده و كف دستهايم را به سوي آسمان ميانداختم و تمامي پشت بامهاي خانه ها را با بال كفتر ميپوشاندم. و بعد، دوباره به زيارت درهاي گوشتي ميرفتم، از تالارهاي خيس و رنگين فرو ميرفتم، بيا بيرون! بيا بيرون! و بعد جمعيت عظيمي از زنان برهنه را ديدم. راستي از كجا آمده بودند، كجا ميرفتند؟ چقدر پاها و پشت پاهاي نرمي داشتند! و موقعي كه راه ميرفتند انگار ميترسيدند كه كسي بيدار شود، يا شايد ميترسيدند كه خودشان بيدار شوند. دسته دسته، صد تا صدتا، دويست تا دويست تا، هزار تا هزار تا، و برهنه و ساكت، راه ميرفتند. مثل اينكه همه تو خواب راه ميروند، و صورت هاشان همه يك قدر و يك اندازه، و همه به يك اندازه خوشگل، با گونه هاي نسبتا برجسته و نيمه تركمن و چشمهاي زاغ، به رنگ عسل تازه ي سبلان. و تازه من باز هم فرياد ميزدم، بيا بيرون! بيا بيرون! ميخواهم ببيمنت! تو را خدا بيا بيرون! و زنها، با آن پاشنه ها و پشت پاهاي پر قوشان، يا آن چشمهاي ساده، بي بزك و عسليشان رد ميشدند، و جهان پر از زنان برهنه، زنان آزاد بود.
و بعد، فضاي خوابم عوض شد. توي كاميون، روي سنگ هاي ريز و درشت نشسته بودم، و داشتم ميرفتم. به كجا؟ نميدانستم. راننده كاميون حاجي بود. آن دور دورها قيامتي به پا شده بود. قرار بود سنگها را، همه شان را بيندازم به طرف شيطان. زنها و مردها احرام بسته بودند، و همه چقدر خوشگل و جوان بودند! همه همسن يكديگر بودند، و صورتهايشان هم شبيه هم بود. مثل اين بود كه زن و مرد فقط از يك جنسيت بودند. ولي نفهميدم جنسيتشان چيست. بالا سرمان، كفترهاي كرم در دسته هاي پانصد ششصدتايي پرواز ميكردند. كرم اينهمه كفتر را از كجا آورده بود! بعد حاجي را ديدم كه بر بالاي يك بلندي، كنار يك مرد بسيار نوراني ايستاده بود و با او خرما ميخورد. از آن خرماهاي بهم چسبيده. چقدر به حاجي ميآمد كه كنار مردهاي نوراني بايستد و با آنها خرما بخورد! و بعد، مرحوم مادرم را ديدم كه خودش را به حجرالاسود چسبانده بود. ميخواست سنگ را بشكافد و برود تو. سنگ لخت لخت بود. نه مثل چيزي كه آدم در عكسها ميبيند. يك سنگ صاف، صيقل خورده، بزرگ، با كناره هاي نوك دار خوش تراش. و مادرم طوري صورتش را به سنگ چسبانده بود كه انگار سطح سنگ، سنگ نيست، بلكه يك شيشه است، و پشت شيشه رازهايي هست كه مادرم بايد دقيقا آنها را مطالعه ميكرد0 لحظه اي بعد، سنگ، ديگر روي زمين نبود. در فضا حركت ميكرد و ميرفت، ولي رفتنش با آمدنش فرقي نداشت. يك چيز سياه هندسي و مدام در حال سقوط، بدون آنكه برسد. و بعد، بوي خون تازه ميآمد، گوسفندهاي نيم بسمل در زير پاهامان بودند، با چشمهاي عسلي، و مست مرگ در زير آفتاب مكه. طواف كه ميكرديم، به نظرم آمد روي صندلي چرخ فلكي نشسته بودم، و چرخ فلك با سرعت سرسام آور حركت ميكرد، و من از اضطراب و دلهره هم ميخنديدم و هم ميترسيدم. بلند جيغ ميزدم، ميخنديدم و ميخواستم به جاي آنكه دائره اي بچرخم، مستقيما بپرم جلو، مثل نيزه اي كه از نور و صدا هم سريع تر بپرد و برود بخورد به سنگ، سنگي در وسط آسمان. و بعد، ديگر خودم داشتم ميافتادم، نميدانم از كجا. محل واقعي سرم و پاهايم معلوم نبود، ولي مدام ميافتادم. و بعد احساس كردم كه در همان حال افتادن، با لگد محكم ميزنند روي قفسه سينه ام، روي قلبم. خدايا چه لگدهاي بيرحمانه و محكمي! هيچكس تا حال مرا اينطور بيرحمانه نزده بود!
ناگهان بلند شدم. حاجي فانوس را روشن كرده بود و داشت از اتاق ميرفت بيرون. اين صداي در بود كه ميآمد. چه صداي شومي! مشت هاي محكم به در كوبيده ميشد. حتما نيم ساعتي ميشود كه كسي در ميزند. چه مشت هايي! دردش نميگيرد!
و بعد شنيدم كه حاجي در را باز كرد. صداهاي بلند مردانه ای شنيده شد. و بعد، حاجي، بدون آنكه در را ببندد ، برگشت و آمد. نور فانوس هيكل حاجي را مثل غول درشتي روي ديوارها حركت ميداد.
"ايه! ايه! بيدار شو، ايه تو را ميخواهند!"
"من بيدارم حاجي، چي شده؟"
"پاشو! دو نفر آمدند دنبالت. يك زائو دارند. گويا جاي دوري است. با اسب آمدند!"
"با اسب؟ مگر نزديكي هاي خودشان ماما پيدا نميشود!"
"ميگويند دنبال يكي دو نفر رفتند، ولي آنها كار داشتند. پاشو ديگر!"
هوا خيلي سرد است! زائو را كه نميشود معطل گذاشت!"
"تو هم با من ميآيي؟"
"نه ديگر، من براي چه بيايم؟ حتما آدمهاي خوبي هستند، سرووضعشان نشان ميدهد كه آدمهاي خوبي هستند."
لباس هاي پشم پوشيدم. حاجي يك كرك داشت. تنم كردم. جوراب هاي پشم پوشيدم. چادرم را سرم كردم. حاجي با فانوس تا دم درآمد. دم در دو نفر مرد بسيار قد بلند ايستاده بودند. صورتهاشان ديده نميشد. بخار دهنهاشان با بخار دهن اسب ها قاتي ميشد. چه هيكلهاي مردانه اي! آدمهايي به اين قد و هيكل در هيچ جا نديده بودم.
سه تا اسب داشتند، هر سه با زين و يراق. اسب ها هم بسيار بلند بودند. بخار از تنشان بلند ميشد و گاهي هم پا به زمين ميكوبيدند و برف را با سم هايشان ميشكافتند. همه چيز يك جوري بود كه انگار من خوابم را ادامه ميدادم و هنوز بيدار نشده بودم.
حاجي كمكم كرد كه سوار اسب شوم. پاهايم را هم توي ركاب جا داد. بعد گفت:
"اين افسارش است. ولش نكن. مواظب خودت باش!"
"خداحافظ!"
"خداحافظ!"
رفتار حاجي طوري بود كه انگار بين او و اين دو مرد از پيش قرار و مداري گذاشته شده. شب چه سوءظني ام كرده بود!
مردها با حاجي خداحافظي كردند، با صداهايي كه يك قدري از مخرج ادا ميشد. مرموز بودن صداهاشان را به حساب شب و برف و تاريكي گذاشتم. سر اسب ها را برگردانديم. من پشت اسب وسطي و يكي از مردها جلو و ديگري پشت سر من به راه افتاديم. گاهي سم اسب ها ميخورد به سنگهايي كه تصادفا از برف بيرون مانده بود. صداي سم ميپيچيد، و گاهي حتي جرقه اي هم به چشم ميخورد. هيچكس توي كوچه نبود، و موقعي كه رسيديم سر كوچه، مردي كه پشت اسب جلويي نشسته بود، پياده شد و آمد طرف اسب من. مرد پشت سري هم پياده شده بود و ميآمد طرف من. چرا؟ از اسب پياده ام كردند. شب توي برف غرق بود، با وجود اين، صورت مردها قابل تشخيص نبود. يكي از دو مرد دستمالي از جيبش درآورد و رفت پشت سر من و دستمال را انداخت دور سر من و چشمهايم را بست! پرسيدم چرا اين كار را ميكنيد؟ با من چكار ميخواهيد بكنيد؟ چشمهايم را باز كنيد! و دست بردم به طرف چشم بند.
يكي از دو مر دستم را توي هوا قاپيد و با قدرت آورد پايين.
"ماما، نترس با تو كار نداريم. فقط نميخواهيم بداني به كجا ميبريمت. حتم بدان كه سالم برت ميگردانيم خانه ات."
من گفتم: "اگر اجازه بدهيد چشمهايم باز بماند، قول ميدهم كه چيزي به كسي نگويم."
مرد دومي گفت: "بدان كه اگر چيزي به كسي بگويي ما ميفهميم و ميكشيمت!"
گفتم؛ "آخر مگه چه شده؟ مگر قرار نيست من بچه به دنيا بياورم؟"
مرد دومي گفت: "آره تو قرار است فقط بچه به دنيا بياري، همين! بعدا برت ميگردانيم خانه ات!"
گفتم: "پس چرا چشمم را ميبنديد؟"
مرد اولي گفت: "بعدا ميفهمي چرا؟"
ديگر حرفي نزدند. من گريه ام گرفته بود. آنها هم ميدانستند كه دارم گريه ميكنم. ولي جز بستن چشم بند، آزار و اذيت ديگري نكردند. يكي از آنها بلندم كرد و گذاشت پشت اسب و افسار را داد دستم و پاهايم را در ركاب فرو كرد. خدايا، اينها مرا كجا ميبرند؟ و بعد اسبها را دو سه دور دايره وار چرخاندند تا من ندانم كه به كدام جهت داريم حركت ميكنيم. اول يك قدري سرپاييني رفتيم و بعد سر بالايي و باز سر بالايي، و باد از جلو ميآمد و محكم ميزد به سر و صورتم و تنم. گاهي فكر ميكردم كه افسار را ول كنم و چشم بند را با دستم كنار بزنم ببينم داريم به كجا ميرويم. ولي اسبي كه من سوارش بودم، بين اسبهاي اين دو مرد بود و حتما مرد عقبي ميديد كه من چكار دارم ميكنم و نميگذاشت اطرافم را ببينم، و يا شايد عصباني ميشدند و تهديدي را كه كرده بودند، عمل ميكردند. به نظر ميرسيد كه ديگر از شهر خارج شده بوديم و در بيابانهاي اطراف تاخت ميزديم. اسب ها به سرعت ميرفتند. از حركت اسبها خوشم ميآمد، ولي نگران بودم. اي كاش حاجي پيشنهاد كرده بود كه با من بيايد. بعد از تپه اي بالا رفتيم و افتاديم روي جاده ي بسيار باريكي كه به نظر ميرسيد كوهستاني است. داشتيم سر بالايي ميرفتيم. سم اسب ها محكم به سنگها ميخورد و اسب ها هن و هن ميكردند و بالا ميرفتند. در حدود يك ساعت سر بالايي رفتيم. اسبها ديگر به زحمت راه ميرفتند. اين كي بود كه بچه اش را بالاي كوه به دنيا ميآورد؟ تنم از شق و رق ايستادن كرخت شده بود و افسار توي دستم يخ زده بود. ولي اسب من به دنبال اسب جلويي راه ميرفت. لابد اسب هم ميدانست كه بر پشتش زن بيچاره اي با يك چشم بند نشسته است. بالاي كوه رسيديم، ديگر اسب ها تقلا نميكردند، و باريكه مسطح را، لابد از كنار سنگلاخ و پرتگاه ميپيچيدند و ميرفتند و بعد اسبها توقف كردند و دو مرد از پشت اسبها پياده شدند و مرا هم پياده كردند. همانطور چشم بند زده مرا به داخل خانه اي بردند. همهمه عجيبي در خانه شنيده ميشد. بوي خاگينه ميآمد و بوي روغن داغ شده روي هيزم. صداي زني شنيده نميشد. شايد بچه پيش از رسيدن من به دنيا آمده بود. ولي صداي بچه اي هم شنيده نميشد. مردها با پچپچه و زير لب با هم حرف ميزدند. صداي ناله ي زائويي هم به گوش نميرسيد. چادر به سر با چشم بند، ايستاده بودم تا به من گفته شود كه چه بكنم. وحشت داشتم.
مردي از من پرسيد: "براي كار زائو چه چيزهايي لازم داري؟"
"اول ميخواهم زائو را ببينم، معاينه اش كنم."
"لازم نيست كه به خاطر معاينه بينيش! زائو چهار روز است كه ميخواهد بزايد. حتي چهار پنج روزي هم از وقتش گذشته. تو فقط بگو چه چيزها لازم داري؟"
پرسيدم: "ماماي ديگري زائو را نديده؟"
گفت: نه! فكر ميكرديم خودش ميزايد، ولي ديروز به اين نتيجه رسيديم كه خودش به تنهايي قادر به اين كار نيست."
"آب جوشيده ميخواهم كه يك قدري فقط خنك شده باشد. صابون ميخواهم، يك كاسه روغن آب شده، ولي خنك ميخواهم. يك قيچي ميخواهم يك چراغ توري ميخواهم. فانوس پر نور هم باشد مانعي ندارد."
"ما همه اينها را داريم."
"پس بگذاريد زائو را ببينم."
يكي از مردها بازويم را گرفت و مرا كشيد برد به گوشه اي و گفت: "ببين اگر از آنچه ميبيني در جايي صبحت بكني، سرت را ميبريم."
گفتم: "مگر قرار نيست من بچه يك زائو را به دنيا بيارم؟"
گفت: "آره، ولي اين زائو، يك زائوي معمولي نيست. الان ميبينيش ، ولي همين كه از اتاق زائو آمدي بيرون، ديگر بايد فراموش كني كه زائو را ديدي."
"شما ميخواهيد چه بلايي سر يك زن بيچاره بياريد؟ من كه حرفي ندارم. من ميخواهم بچه زائو را به دنيا بيارم و بعد بروم دنبال كارم."
"آفرين زن خوب، آفرين ماماي خوب!"
بازويم را گرفت و با احتياط هدايتم كرد به داخل اتاقي ديگر و بعد به داخل اتاقي ديگر.
"زائو را حالا خودت پيدايش ميكني. وقتي كه بچه به دنيا آمد، صدا بزن، ما ميآييم."
من با عصبانيت گفتم: "قرار است با چشم بند بچه را به دنيا بيارم؟"
مرد گفت: "آهان، راستي، ببخش، يادم رفت، پشتت را بكن به من، حق نداري برگردي مرا ببيني. من چشم بند را برميدارم و ميروم. هيچكس به تو كمك نخواهد كرد. تو بچه را به دنيا ميآري و بعد صدامان ميزني."
من پشت كردم به مرد و او چشم بند را برداشت، در را بست و رفت. در اتاق چيزي ديده نميشد. تعجب كردم چشمهايم را هم ماليدم. ميخواستم اطمينان كنم كه كسي باهام شوخي نكرده. ديوار تازه اي ديده ميشد كه هنوز خيس بود و گويا همين روز قبل كشيده شده بالا رفته بود و چشم پنجره را به بيرون كور كرده بود. وسايل را كه لازم داشتم، كنار در گذاشته بودند. ولي زائو كجا بود؟ از در مقابل، دري كه از آن وارد شده بودم رفتم تو. در اتاق ديگر هم كسي ديده نميشد. اتاقي بود خالي و مثل اتاق قبلي كفش حصيرپوش بود. تعجب كردم. مگر اينجا مسجد است؟ ولي از زير در بسته اتاق ديگر، نوري به چشم ميخورد. لابد زائو توي اتاق بعدي بود. پنجره اتاق وسطي را هم با ديواري كور كرده بودند. من برگشتم به اتاق قبلي و وسايل لازم را برداشتم و فانوس را هم دستم گرفتم و رفتم آهسته در اتاق بعدي را باز كردم. در ابتدا چيزي ديده نميشد. فكر كردم لابد زائو توي يك اتاق ديگر است. يا شايد تمامي اين ماجرا شوخي زشتي بوده. وسايل را گذاشتم كنار در و تازه همين كه در را بستم، متوجه بوي وحشتناكي شدم كه تا حال به دماغم نخورده بود. شايد بچه تو شكم زائو مرده؟ ولي نه! بچه مرده همچون بويي نبايد بدهد! و تازه حالا صداي نفس كشيدن يك آدم را توي اتاق شنيدم. پشت اين آدم به من بود و كوتاه و بلند نفس ميكشيد، و خودش بي آنكه از كسي بشنود، زور ميداد. لابد به علت چاقي زائو بچه نميآمد، يا بچه خفه شده بود.
از پشت سرش آهسته پرسيدم: "خيلي درد دارد؟"
جوابي نشنيدم. يك قدري جلوتر رفتم. صداي نفس قوي تر بود و بوي تعفن تندتر. سئوالم را تكرار كردم. سر گنده كه زير يك پارچه مانده بود و ديده نميشد، تكان خورد، چه سر درشت گردي! و چه سنگين حركت ميكرد، به جلو، به عقب، و بعد باز به جلو و به عقب. ولي از سر صدايي بيرون نميآمد. پس از چند لحظه، سر، سر جاي خود، ايستاد. من كه جلوتر رفته بودم چيزي از سر زائو نميديدم. يك چيزي شبيه نقاب روي سر و صورت زائو بسته شده بود و از دور گردن يك كش باريك انداخته بودند دور اين نقاب. نفس از پشت نقاب به سنگيني بالا ميآمد و پايين ميرفت. ولي، چه هيكل گنده، و نخراشيده اي! زني به اين درشتي در هيچ جاي دنيا پيدا نميشد. زائو را به همان صورت كه بايد بچه را به دنيا ميآورد قرار داده بودند. شمد تيره رنگي انداخته بودند روي پاها و پايين تنه ي زائو. از زير شمد بود كه بوي شديد تعفن بيرون ميآمد. ولي معلوم بود كه رانها بلند، قوي، چاق و حتي ميشد گفت، عظيم بود. پاهايش از زير شمد بيرون مانده بود. پاها درشت و ورم كرده بود. لابد زائو پرهيز نكرده، در دوران حاملگي نمك زيادي خورده، كه اين جوري تنش ورم كرده. كوچكترين ظرافت در پاهايش ديده نميشد. قوزك پاهايش كبره بسته و چرك بود. آنقدر اين موجود وحشتناك بود كه يادم رفت كه بايد از او وحشت كنم. حيرتم جلوي ترسم را گرفته بود.
دستم را دراز كردم كه كش را از دور گردنش درآورم و بعد نقاب را بردارم. سرش را با خشونت در زير نقاب تكان داد و از آن زير، دندان قروچه رفت و بعد شروع كرد به ناله كردن، يك ناله ته گلو، و بدون جنسيت، كه در آغاز بي شباهت به ناله يك دندان درد شديد نبود، و بعد رسما شروع كرد به جيغ كشيدن و فشار دادن و نفس كشيدن. با وجود اينكه در هيچ زائويي جيغي از اين نوع سراغ نكرده بودم، بيشتر دلم به حالش سوخت. موجودي به اين درشتي، مثل حيواني كه كمر يا استخوان ساق پايش شكسته، داشت ناله ميكرد و جيغ ميكشيد. ولي در جيغ هيچ چيز زنانه ديده نميشد. اين كي بود كه پشت نقاب كمين كرده بود و جيغ ميكشيد و جيغش بيشتر شبيه ناله ي عصبي يك حيوان بود؟
خواستم كه شمد را از روي پاهايش بردارم و در زير نور فانوس معاينه اش بكنم. دو تا پايش را با عصبانيت حركت داد. زانوهايش هم آمد، دستهايش را از زير شمد برداشت و گره كرد و حالتي تهديدآميز گرفت. انگار ميخواست بلند شود و خفه ام بكند.
زائوي ديوانه و غشي و صرعي خيلي ديده بودم. ميدانستم كه هيچ چيز مثل زاييدن، يك زن را از اين رو به آن رو نميكند. ميدانستم كه زن جالب ترين موجود دنياست. بدنش از يك حالت به حالت ديگر ميرود. از ماماي دولتي شنيده بودم كه زن چهارده روز بعد از عادت ماهانه تخمك گذاري ميكند، تب بالا ميرود و بعد ناگهان پايين ميآيد و زن به سرعت به طرف عادت ماهانه ميرود. از هر نه ماه و چند روز ميتواند بچه بزايد. خونش به شير، شيرش به خون تبديل ميشود. حاملگي زن حركت عجيبي است. با اين كار خلاقيت را به تنش راه ميدهد، آن را بخشي از تن خودش ميكند و بعد خلق ميكند. زن مست آفرينش است. مادرم ميگفت تمام علوم عالم به وسيله ي بدن زن تجربه ميشود. و تمام هنرها هم. چه جوري مادرم اين قيبل مسايل را ميفهميد؟ يك بار گفت، حامله كه بشوي، دنيا را تجربه كردي، ولي هيچ چيز مثل حاملگي نيست. فشار درون زن را ديوانه ميكند. بعد بچه به دنيا ميآيد. اين درست است كه شكنجه دارد، ولي زنهايي را ميشناسم كه از آوردن بچه بيشتر لذت برده اند تا از خوابيدن با مرد. يك موجود ناشناس از درون تن آدم را پاره ميكند، ميخزد بيرون. زني را ميشناسم كه موقع وضع حمل فرياد ميزد: چه خوب است! خدايا چه خوب است! چه لذتي دارد! هيچ لذتي ازين بالاتر نيست! خدايا بگذار لذت آمدن بچه ادامه پيدا كند! و بعد كه بچه به دنيا آمد، چنان آرامشي هست كه هيچ چيز با آن برابري نميكند. درياي متلاطم ميايستد. تن زن استراحت ميكند. اندام مرد، از همه اين تغييرات، تجربه ها و لذت ها و دردها محروم است. به همين دليل زن قدرت تحمل بيشتر دارد.
من به هزار حيله متوسل ميشوم تا زائو همه اين دردها و لذتها را تجربه كند، سر زائو داد زدم:
"ببين، من نميدانم تو كي هستي؟ مرا نصف شب برداشتند آوردند اينجا، با چشم بند و تهديد و خطر، پشت اسب، و توي سرما، آنقدر ادا و اطور درآوردند كه ديگر از همه شان بيزارم. ولي، من يك وظيفه دارم. زائو را ولش نميكنم تا بچه اش به دنيا بيايد. تو اگر زائو هستي بگذار بچه ات را به دنيا بيارم. اگر زائو نيستي ميروم دنبال كارم."
بلند شدم راه افتادم. هنوز جيغ ميكشيدم. جيغ هاي اعتراض آميز. در را باز كردم آمدم توي اتاق ديگر. خواستم در را باز كنم كه ديدم از پشت قفل شده. با مشت هايم زدم روي در. صدايي از پشت در گفت:
"بچه به دنيا آمد؟"

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید