شب ندارد سر خواب
می دود در رگ باغ
باد ، با آتش تيزابش ، فريادكشان
پنجه می سايد بر شيشهء در
شاخ يك پيچك خشك
از هراسی كه ز جايش نربايد توفان
من ندارم سر يأس
با اميدی كه مرا حوصله داد
باد بگذار بپيچد با شب
بيد بگذار برقصد با باد
گل كو می آيد
گل كو می آيد خنده به لب
گل كو می آيد ، می دانم
با همه خيرگی باد
كه می اندازد
پنجه در دامانش
روی باريكهء راه ويران
گل كو می آيد
...
احمد شاملو
|