در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید .
زیبایی رها شده ای بود
و من دیده به راهش بودم :
رویای بی شکل زندگی ام بود .
عطری در چشمم زمزمه کرد .
رگ هایم از تپش افتاد .
همه رشته هایی که مرا به من نشان می داد
در شعله فانوسش سوخت :
زمان در من نمی گذشت .
شور برهنه ای بودم .
__________________
ای بنده تو سخت بی وفایی ، از لطف به سوی ما نیایی
هرگه که ترا دهیم دردی ، نالان شوی و به سویم ایی
هر دم که ترا دهم شفایی ، یاغی شوی و دگر نیایی . . . ای بنده تو سخت بیوفایی ...
|