"راز":
"لازم نيست اين قدر خودت رو بگيري واتسون"
"متاسفم هولمز،فقط فکر ميکنم تو عاقبت مغلوب شده اي.توهرگز نميتواني راز اين جنايت را کشف کني".
هولمز ايستاد و با دسته ي پيپ اش به نشانه ي تاکيد اشاره کرد.
"متاسفانه اشتباه ميکني.من ميدانم چه کسي خانوم وورتينگتون را به قتل رسانده".
"فوق العاده است!بدون هيچ شاهدي!بدون سرنخي !چه کسي اين کار را کرده؟"
"من کرده ام ، واتسون".
-----
"بد شانسي":
وقتي بيدار شدم تمام تنم درد ميکرد و ميسوخت.چشمهايم را باز کردم و ديدم پرستاري کنار تختم ايستاده.
او گفت :"آقاي فوجيما ،شما خيلي شانس آورديد و از بمباران هيروشيما در دو روز پيش جان بدر برديد"
با ضعف پرسيدم:"من کجا هستم؟"
زن گفت:"در ناکازاکي."
-----
"مرگ در بعد از ظهر":
"لويي ،از پشت آن درخت بيرون بيا تا مغزت را داغان کنم."
"دل و جرات نداري ماشه را بکشي."
"دل و جرات من خيلي بيشتر از مغز توست."
"توني ،تو عوض مغز ،بادام زميني داري،بنگ!"
"...اين هم يکي ديگر!"
"لويي ،توني،شام"
"آمديم مامان!"
---
(کپي رايت اين قصه ها از کتاب ترجمه شده به قلم خانم گيتا گرکاني هست)