یک لحظه گذشت ...
برگی از درخت خاكستری پنجره ام فرو افتاد
دستی سايه اش را از روی وجودم برچيد
و لنگری در مرداب ساعت يخ بست
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
كه در خوابی ديگر لغزيدم ...
سفر
سهراب سپهری
__________________
.
.
ای مردمان ای مردمان از من نيايد مردمی
ديوانه هم ننديشد آن كاندر دل انديشيده ام
.
«اگر تنهاترین تنهایان جهان باشم خدا با من است»
«او جانشین همهء نداشتنهای من است»
«معلّم شهید دکتر علی شریعتی»
تا عاقل به دنبال پل می گشت
دیوونه از رودخونه گذشت ...