غمت در نهانخانه دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیند
پی محملش آنچنان زار گریم
که از گریه ام ناقه در گِل نشیند
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند
از آن زمان که آرزو ، چو نقشی از سراب شد
تمام جستجوی دل ، سؤال بی جواب شد
نرفته کام تشنه ای ، به جستجوی چشمه ها
خطوط نقش زندگی ، چو نقشی بر آّب شد
چه سینه سوز آه ها ، که خفته بر لبان ما
هزار گفتنی به لب ، اسیر پیچ و تاب شد
نه شور عارفانه ای ، نه شوق شاعرانه ای
قرار عاشقانه هم ، شتاب در شتاب شد
نه فرصت شکایتی ، نه قصه و روایتی
تمام جلوه های جان ، چو آرزو به خواب شد
|