نمایش پست تنها
  #1479  
قدیمی 07-04-2012
fatemiii آواتار ها
fatemiii fatemiii آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: May 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 486
سپاسها: : 797

987 سپاس در 452 نوشته ایشان در یکماه اخیر
fatemiii به MSN ارسال پیام fatemiii به Yahoo ارسال پیام فرستادن پیام با Skype به fatemiii
پیش فرض



چندوقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تاميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , 3نفر ما بوديمبا يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود ,,

ماغذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران يهچند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد , البته من با اينكهبهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم , بگذريم شروع كرد باصداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما هاو با خوشحالي گفت كهخدا بعد از 8 سال يهبچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوقدار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچمرو بهشون بدم ,,

به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده ,, خوب ما همگیمونباتعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم ورفتم طرفش , اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذامون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم, اما بلاخره با اصرارزياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيره زن پيره مرد روحساب كردو با غذاي خودشكه سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,

خب اين جريان تا اينجاش معمولي و زيبا بود , اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستامرفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم , ناگهان با تعجب همونپسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف ,,, ازدوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجبديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه ,,

ديگه داشتم ازكنجكاوي ميمردم , دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش ,, به محضاينكه برگشت من رو شناخت , يه ذره رنگ و روش پريد ,, اول با هم سلام و عليككرديم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون بدنيااومدو بزرگم شده ,, همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريد تو حرفم گفت ,, داداش او جريان يه دروغ بود , يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم,,

ديگهبا هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيفبود و قبل از هر كاري رفتم دستام رو شستم ,, همينطور كه داشتم دستام روميشستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم البته اونا نميتونستن منو ببيننكه دارن با خنده باهم صحبت ميكنن , پيرزن گفت كاشكي مي شد يكم ولخرجي كنيامروز يه باقالي پلو باماهيچهبخوريم ,, الان يه سالميشه كه ماهيچه نخوردم ,,, پير مرده در جوابش گفت , ببين امدي نسازيهاقرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه اينم فقط بخاطر اينكهحوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه 18 هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده ,,

همينطور كه داشتنبا هم صحبت ميكردن او كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چيميل دارين ,, پيرمرده هم بيدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مريضيم اگهميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار ,,

منتو حالو هواي خودم نبودم همينطور اب باز بود و داشت هدر ميرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم ,, رو كردم به اسمون وگفتم خدا شكرت فقط كمكم كن ,, بعد امدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كهاون پير زنه بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره همين ,,

ازشپرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ماهاكه ديگه احتياج نداشتيم ,, گفت داداشمي ,, پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدمولي ابروي يه انسان رو تحقير نكنم ,, اين و گفت و رفت ,,

يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه , ولي يادمه كهچندساعت روي جدول نشسته بودم و به دروديوار نگاهميكردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد
پاسخ با نقل قول
2 کاربر زیر از fatemiii سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید