هر صبح در آیینهء جادویی خورشید
چون می نگرم، او همه من، من همه اویم
او روشنی و گرمی بازار وجود است
او یک، سر آسوده به بالین نَنَهادَست
من نیز به سر می دَوَم، اندر طلب دوست
ما هر دو در این صبح طربناک بهاری
از خلوت و تاریکی شب، پا به فراریم
__________________
ای بنده تو سخت بی وفایی ، از لطف به سوی ما نیایی
هرگه که ترا دهیم دردی ، نالان شوی و به سویم ایی
هر دم که ترا دهم شفایی ، یاغی شوی و دگر نیایی . . . ای بنده تو سخت بیوفایی ...
|