يک روز وقتی
از زير سايه های ملايم خوشبختی
پرسه زنان
به خانه برميگشتيم
از زير سايه های مرتب مصنوعی
مردان ارشيتكت را ديدم
در صف كراوات
چرت ميزدند
ماندن چقدر حقارت آور است
وقتی كه عزم تو ماندن باشد
حتی روز
پنجره ها به سمت تاريكی
باز می شوند
اگر بتوانی موقع رسيدن را درک كنی
برای رفتن
هميشه فرصت هست
اين دريچه را باز كن
چه همهمه ای می آيد
گويا
مرغ و متكا توزيع ميكنند
اينها كه در صف ايستاده اند
به خوردن و خوابيدن معتادند
وقتی بهانه ای
برای بودن نداشته باشی
در صف ايستادن
خود بهانه ميشود
و برای زدودن خستگی بعداز صف
ورق زدن
يک كلكسيون تمبر
چقدر به نظرت جالب می آيد ...
امروز
در روزنامه خواندم
ته سيگارهای چرچيل را
به قيمت گزافی فروخته اند
آه خدايا
آدم برای سقوط
چه شتابی دارد ؟؟؟ !!! ...
ديروز در باغ وحش
شمپانزه ای ديدم
كه به نظريهء داروين
فكر ميكرد
چگونه ميتوان
با اين همه تفاوت
بی تفاوت ماند؟
پشت اين حصار
چه سياهی عظيمی خوابيده است
به دلم گفتم:
برگرد برای رفتن فكری بكنيم ...
برای رفتن فكری بكنيم
زنده یاد سلمان هراتی
__________________
.
.
ای مردمان ای مردمان از من نيايد مردمی
ديوانه هم ننديشد آن كاندر دل انديشيده ام
.
«اگر تنهاترین تنهایان جهان باشم خدا با من است»
«او جانشین همهء نداشتنهای من است»
«معلّم شهید دکتر علی شریعتی»
تا عاقل به دنبال پل می گشت
دیوونه از رودخونه گذشت ...