شیشه ی ترشی
هنوز شيشه ي ترشي مادربزرگ
خاطرم هست ، در پشت شيشه
و يادهايي كه كلم وار در درونش قلدري مي كردند
ترشي فلفل و گذر زمان هر دو تند
و خاطرات شرابي كه در خمره به ناگه سركه مي شد
غذاي مادربزرگ كوچه را بو مي كرد
مبادا بر پنجره اي گرسنه ، تلنگر زند ، شايد
شايد صداي گرسنه ي شكمي ، نفرين كند ، سفره اش را
سبزي بود ، به ياد مادر
گردو بود ، به ياد قوام پدر
آب بود ، به ياد روشني پاكي دست
و نام ، به ياد بركت پينه بسته ي دستان
و سفره اي كه پهن مي شد جلوي پاهاي چهار زانو آموخته
چه زود هنگام
از خود برايم
مادربزرگ
تنها پنجره اي خالي از شيشه هاي ترشي گذاشت
به يادگار
|