بار فتن
آنگاه كه شب مخملي بود بر سقف پرندگان
خود نمي دانستي
تردي
بار فتني بودي با ياقوتي در دل
چه ساده آ را به جرعه اي بخشيدي
انگار همين ديروز بود
لبم را هم آغوشي تازه يافتم ، گس
گفتم مبادا گم شوي
دستانت را گرفتم و تو لبم را
و با جرعه اي بوسه اي تازه بخشيدي
گفتي : بخند ، هوشياران خوابند
خنديدم
و افتادي
از آن روز تا فرداي هميشه بيدارم
بيدار
|