مجنون چو حديث عشق بشنيد
اول بگريست، پس بخنديد
از جای چو مارحلقه برجست
در حلقه زلف کعبه زد دست
ميگفت گرفته حلقه دربر
کامروز منم چو حلقه بر در
در حلقه عشق، جان فروشم
بی حلقه ی او مباد ، گوشم
يارب به خدايی خدائيت
وانگه به کمال پادشاهيت
کز عشق به غايتی رسانم
کو ماند ، اگرچه من نمانم !
گرچه زشراب عشق مستم
عاشق تر ازين کنم که هستم!