
07-21-2012
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
تصادف
تصادف
فرزانه كرم پور
برگرفته از کتاب داستان های محبوب من به کوشش علی اشرف درویشیان و رضا خندان مهابادی
توپ راه راه قرمز و سفيد را كه ديد ترمز كرد، ولي پسربچه زودتر از آن كه ماشين بتواند بايستد وسط خيابان پريده بود. كاش از مسير هميشگي رفته بود. اگر سفارش زن را براي خريد برنج جدي نگرفته بود اين حادثه پيش نمي آمد. نميدانست چكار بايد بكند. هزاران «اگر» و «حالا» در ذهنش تكرار ميشد و كلافه اش ميكرد. از آينه به پشت سر نگاه كرد.
پدر پسرك بلند بلند بچه را دلداري ميداد. فكر ميكرد:
ـ باز هم شانس آوردم فقط پاش شكسته...!
نفس عميقي كشيد دنده عوض كرد... وقتي ماشين ايستاد پايين پريد و به طرف پسرك كه روي زمين ولو شده بود، دويد. بچه تا حد مرگ ترسيده بود و رنگ به صورت نداشت. لكه خوني كه شلوار خاكستريش را رنگ ميزد هر لحظه بزرگتر ميشد. پاهايش لرزيد و روي زمين نشست. پس از دقايقي كسي ليوان آبي برايش آورده بود و زير لب دلداريش داده بود... مردم اطرافشان حلقه زده بودند و همه با هم بلند بلند حرف ميزدند...
رنگ آسمان به كبودي ميزد. چراغ هاي ماشين را روشن كرد. صداي گريه بچه مي آمد. حتما درد ميكشيد. ياد دختر خودش افتاد و قلبش فشرده شد. سر را به پنجره نزديك كرد و فرياد زد:
ـ چرا گريه ميكند؟
صداي مرد خش دار و گرفته پاسخ داد:
ـ خيلي درد داره!
چراغ هاي شهر تك و توك پيدا شدند. فكر كرد:
ـ يكراست بايد ببرمش بيمارستان اما... الهي كشيك دختر آقاي احمدي همسايه طبقه بالا باشه كه بتونه كمكم كنه... بايد يه فرصتي پيدا كنم، زنگ بزنم خونه... الان مادر به قول خودش از فكراي بد آتيش بزرگي درس كرده و نشسته وسط... شايد هم چادر سر انداخته و سر كوچه رو پله هاي بقالي نشسته و رد هر ماشين سفيدي رو دنبال ميكنه... ساعت دو بعد از ظهر منتظرم بودن... حالا ساعت هفت شبه...!
گريه بچه آرام نميگرفت. ماشين را به طرف شانه خاكي كشيد و نگه داشت.
كف وانت تشك انداخته و بچه را خوابانده بودند. پاي شكسته را هم روي بالش بسته بودند. پتوي روي بچه را مرتب كرد و با مهرباني پرسيد:
ـ چرا گريه ميكني؟
مژه هاي خيس و بلندش را روي هم گذاشت و هق هق كرد. پدر در حالي كه خاكستر سيگار را ميتكاند در سكوت نگاهشان كرد. پشت فرمان نشست و دوباره به راه افتاد. هوا كاملا تاريك شده بود و چراغهاي شهر مثل الماس ميدرخشيد. هر كسي حرفي زده بود. راجع به دردسري كه پيش آمده... مقدار ديه در ماه محرم و صفر... تفاوت ديه زن و مرد... پول خون... صاحب دم... تقصير و ...
صداي گريه قطع شده بود. به آينه نگاه كرد... صورت پدر در تاريكي شب ديده نميشد. بلند بلند فكر ميكرد:
ـ بايد زنگ بزنم اداره مرخصي بگيرم. الهي پدر و مادرش بدجنسي نكنن و زود رضايت بدن... بايد بهش بگم... اگه تو كارگري من هم يه راننده بيشتر نيستم. خرج دوا درمونش با من... چشمم كور يه پس انداز كوچك و چند تيكه طلاي زنمو ميفروشم... ماشين رو كه بايد ببرم بذارم پاركينگ اداره...
سرش درد ميكرد. خيابانها را يكي پس از ديگري رد كرد و به اولين ميدان شهر رسيد. مقابل بيمارستان مثل هميشه شلوغ بود. دوبله ايستاد و پياده شد... نگهبان در اطاقكش شام ميخورد... صداش زد و به شيشه كوبيد... نگهبان با بدخلقي پنجره را باز كرد و گفت:
ـ سر آوردي؟ وقت ملاقات تموم شده!
ـ تصادفي دارم.
ـ برو از كوچه پشت از در اورژانس...
ماشين را به زور بين دو ماشين ديگر كج و كوله پارك كرد. پسرك خوابيده بود. دو سر تشك را گرفتند و آرام پياده اش كردند. پتو تا بالاي چانه اش را پوشانده بود. نيمكتي خالي يافتند و تشك را رويش گذاشتند. رو كرد به مرد و گفت:
ـ من اينجا يه آشنا دارم. برم هم دكتر رو خبر كنم و هم آشنامو... شمام اينقدر ناراحت نباش. پاشو گچ ميگيرن و زود مرخص ميشين.
نگاه مرد نگران و غمزده به پسرك دوخته شده بود. خانم احمدي كشيك روز بود. ولي پرستاري كه در قسمت اطلاعات نشسته بود با شنيدن نام همكارش لبخند خسته اي زد و گفت:
ـ حالا چه فرمايشي دارين؟
ـ با يه بچه تصادف كردم... ميخواستم كمكم كنه.
پرستار مسني را همراهش كردند... پرستار زير لب جواب سلام مرد را داد و پرسيد:
ـ خوابه يا بيهوش شده؟
پتو را از روي صورت بچه كنار زد... دستش را به طرف بناگوش بچه برد و نبض او را گرفت. بعد در اتاقي را نشان داد و گفت:
ـ زود بياريدش تو اتاق.
احساس كرد ضربان قلبش تند شده... پدر پسرش را بغل كرد و به طرف اتاق به راه افتاد. دستي روي موهاي پسرك كشيد و گفت:
ـ مواظب پاهاش باش! مرد سري تكان داد و روي تخت خواباندش... صورت بچه روي بالش سفيد به كبودي ميزد.
پدر روي صندلي كنار تخت نشست و سر را بين دو دست گرفت. دكتر از انتهاي راهرو پيش مي آمد... مرد جلو دويد و گفت:
ـ من باهاش تصادف كردم، ولي به خدا خودش پريد جلوي ماشين... تا نزديكاي شهر گريه ميكرد... پاش شكسته دكتر... پاي راستش
دكتر بالاي سر بچه ايستاد و آرام پلكهايش را بالا زد و نور چراغ قوه را به مردمك چشم ها تاباند... نبضش را گرفت و پيراهنش را بالا زد...
پسرك آن چنان لاغر بود كه ميشد دنده هايش را شمرد.
گوشي را روي چند نقطه جابه جا كرد و با خونسردي گفت:
ـ اين بچه حدود يك ساعته مرده...!
مرد ناباور نگاه كرد و رنگ صورتش پريد... پشتش را به ديوار تكيه داد و روي زانوهاش تا شد. دكتر زير لب به پرستار چيزي گفت و او از در خارج شد.
ـ گواهينامه داري؟
بدون حرف گواهينامه را به طرف دكتر دراز كرد.
ـ شغلت چيه؟
ـ راننده.
ـ پدر بچه كيه؟
ـ مرد به زحمت از روي صندلي بلند شد و با زباني سنگين گفت:
ـ من.
ـ چكاره اي پدر جان!
ـ كارگر فصلي.
ـ چند تا بچه داري؟
ـ پنج تا.
حرف ميزدند و او نميشنيد. احساس ميكرد سقف و ديوارهاي اتاق به طرفش در حركتند. آدمها به تصاويري قيچي شده و بي معني تبديل شده بودند كه نميتوانست سر همشان كند... بدبخت شدم. از كار بيكارم ميكنن... زن و بچه ام، مادرم... زندگيم... هياهويي عظيم در گوشهايش پيچيد. دكتر همچنان كه با پدر صحبت ميكرد، پيراهن پسر را از تنش بيرون كشيد و نقاط مختلف را معاينه كرد. مرد ملتمسانه به پسرك نگاه ميكرد. انگار از او خواهش ميكرد زنده شود.
ـ كجا تصادف كردي؟
ـ نزديك دليجان.
ـ چطور آوردينش؟
به سختي دهان باز كرد و گفت:
ـ وانت اداره زير پامه... پشت وانت دراز كشيده بود. پاشم رو متكا بسته بوديم. پدرش پيشش نشسته بود... تا نزديك شهر حرف ميزد... درد داشت، گريه ميكرد.
پزشك ديگري همراه پرستار وارد شد... با هم پچ پچ كردند و بچه را دوباره معاينه كرد. از لاي در سبزي لباس مامور پليس به نظرش آمد. دكتر دوم سر به علامت تصديق تكان داد و از زير عينك تيره رنگش به مرد كه روي صندلي مچاله شده بود نگاه كرد و پرسيد:
ـ چطور تونستي؟
مرد با نگاهي گنگ گفت:
ـ بله؟
ـ پرسيدم چطور تونستي؟
ـ يعني چه؟
ـ چطور راضي شدي بچه را بكشي؟
مرد از روي صندلي نيم خيز شد و با صدايي ضعيف و گرفته گفت:
ـ چرا تهمت ميزني؟
پرستار از اتاق خارج شد.
راننده همان طور كه چمباتمه نشسته بود متعجب لحظه اي به مرد و لحظه اي به پزشك خيره شد. دكتر با لحن خشني گفت:
ـ بشين سر جات. مامور پشت در ايستاده... جاي انگشتات رو گردنش مونده... خفه اش كردي!
مرد روي صندلي افتاد و دست به پيشاني گرفت. راننده آرام روي پاهاش ايستاد... باور نميكرد. با حيرت به مرد نگاه كرد. بالاي سر بچه رفت و به رگ هاي آبي رنگ كه در زمينه زرد پوست شبكه منظمي را تشكيل داده بود خيره شد. ملافه را روي صورت بچه كشيد و بغضش تركيد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|