نمایش پست تنها
  #1516  
قدیمی 07-21-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض «خنده»


«خنده»

منصور ياقوتى
بخش اول


آقاىِ صبورى بطورِ طبيعى آدمِ شاد و خنده‌رويى بود. در طولِ سى‌سالى كه از زندگيش گذشته بود برخورد به كوچكترين حادثه‌ىِ تلخى نكرده بود. زن و دو فرزند داشت. زنش شاغل بود و خودش هم كارمند، با حقوقِ مكفى و خانه و اتومبيل و چند تخته فرشِ كاشان و تلوزيونِ رنگى و تلفن و يخچال و پس‌اندازى در بانك و ذخايرى در خانه، كم و كسرى نداشت. قدش ١٦٠ سانت و با شكمى ‌برآمده و كپلِ برجسته و سنگين و گونه‌هاىِ ورم كرده و چشمانِ ميشى‌ىِ خندان و خنده‌اى هميشگى بر آن لب‌هاىِ سرخِ گوشتى. سيگار نمى‌كشيد و اهلِ قمار و خانم بازى و چشم چرانى نبود اما بقيه‌ىِ شادمايه‌هاىِ زندگى را مجاز مى‌دانست. هر سال يكبار هم خانوادگى به زيارتِ امام رضا مى‌رفت

در آن غروب از ماهِ پائيز با كت و شلوارِ اتو كرده و تميز و پيراهنى همرنگ و متناسب با كت و شلوارِ توسى رنگش كفش‌هاىِ نو و كيفى چرمى‌كه در آن سى سكه طلا و مقدارِ هنگفتى اسكناس درشت و يكدسته چك در ميانش، در بازار طلا فروشيها مى‌گشت كه به مناسبت روزِ تولدِ دخترش كه با سالگرد ازدواج هماهنگ شده بود، براىِ همسر و دخترش گوشواره يا سينه‌ريزِ زيبا و گران‌قيمتى بخرد. با لبخندِ هميشگى بر لب از جلوِ يك ويترين به جلوِ ويترينِ ديگر مى‌رفت و گوشواره‌ها و سينه‌ريزها و انگشترها... را از نظر مى‌گذراند و با سخت‌گيرى‌ىِ هميشگى، لبخندى مى‌زد و به سمتى ديگر كشيده مى‌شد از چارسوق گذشت و آهنگِ بازارِ ديگر كرد كه يك‌نفر كلت را پشت گردنش گذاشت و گفت: دسات را رو سرت بذار و بى صدا بپيچ به خيابان

صبورى لبخند زد. مى‌خواست برگردد و با كسى كه به گمان او «قصد شوخى» داشت صحبت كند كه مردِ مسلح پا جلوِ پايش گذاشت و با آرنج چنان بر پشتِ گردنش كوبيد كه تعادلش را از دست داد و با سينه و صورت روىِ زمين افتاد. مردِ مسلح داد زد: پاشو دزدِ كثيف

مردمى‌ كه نظاره گر بودند در معرضِ تابشِ نگاهِ تندِ مردِ مسلح و مرعوبِ سلاح، هر كس به روشِ خود وانمود كرد كه چيزى نمى‌بيند. صبورى كه هنوز سعى مى‌كرد وقار و متانت خود را حفظ كرده و لبخند بزند از جايش برخاست كيف چرمى ‌را محكم در دستش نگهداست و از وحشت برخود لرزيد. مرد مسلح گفت: دست‌ها را رو سر بذار و بدون حرف به خيابان بپيچ

و كلتش را روىِ گردنِ صبورى نهاد صبورى با لبخند پريده دست‌ها را روىِ سرش گذاشت و در معرضِ نگاه ترسانِ مردم به راه افتاد. خيسِ عرق شده و چشم مى‌گرداند شايد آشنايى او را ببيند و شفاعت كند. نرسيده به خيابان دل به دريا زد و پرسيد: شما كى هستى؟ چرا به من اتهامِ دزدى مى‌زنى؟

مرد مسلح گفت، خفه! حرف نزن

كنارِ خيابان مجبور شد سوارِ اتومبيلى بشود كه دو نفرِ ديگر ميانش بودند و روىِ‌شان را برگردانده بودند. اتومبيل كه از جا كنده شد يكى از سرنشينان با پارچه‌ىِ ضخيم و سياهى چشمانش را بست و مجبورش كردند كفِ اتومبيل مچاله شود. پتويى رويش انداختند و پوتين را روى سرش فشار دادند. صبورى مثلِ برق گرفته‌ها شوكه شده و مات و مبهوت مانده بود و از ترس نزديك بود قلبش جاكن شود

اتومبيل با سرعت در خيابآن‌ها راه افتاد حواسش را متمركز كرد كه رد اتومبيل را پيگيرى كند كارى بيفايده گفت: عوضى گرفتيد من آدم محترمى‌ام... اين رفتارا چيه.. مرا كجا مى‌بريد.. شما كى هستيد.. من شكايت مى‌كنم

پاسخ صبورى لگدى بود كه آه از نهادش برآوردس. اتومبيل بعد از مدتى از شهر خارج شد. صبورى احساسِ وحشت كرد و با دلهره و ترس پرسيد: چكار كردم؟

پاسخ شنيد: چرا مى‌خنديدى؟

صبورى با شگفتى پرسيد: مگه خنديدن جرمه؟

پاسخ شنيد: غلط كردى مى‌خنديدى

صبورى دل و جرات پيدا كرد و گفت: فيزيك من اين‌جوره .. دست خودم نيست... هميشه مى‌خندم... از كودكى خنده رو لبام بوده.

پاسخ شنيد: گه خوردى خنديدى.

صبورى پرسيد: از كى تا حال خنديدن جرم شده؟

پوتينى كه بر چآن‌هاش خورد. نفش را در تهِ دلش بند آورد. لوله‌ىِ اسلحه را پشتِ گردن حس كرد و شنيد كه: خفه! ... حرف بزنى مغزت متلاشى شده.

صداىِ غرشِ كاميون‌ها هم بند آمد. حس كرد ماشين به جاده‌خاكى مى‌پيچد. دست‌اندازهاىِ تند و بوىِ خاك روحش را آشفته كرد و ناليد

از من چه مى‌خوايد؟

مدتى در سكوت گذشت و كسى با او حرف نزد. بعد از يك سكوتِ ممتد، يك رشته ديالوگ بينِ اشخاصى كه آن‌ها را نمى‌شناخت با او صورت گرفت

- چرا مى‌خنديدى؟

- به خدا من همين‌جورم... فرم لبام اين‌جوره ... من نمى‌خنديدم

- مگه نمى‌دانى كه نبايد هميشه بخندى؟

- دست خودم نيست به حضرتِ‌عباس

- يعنى تو سوگوارى هم مى‌خندى؟

- فرمِ لبام اين‌جوره، مردم از من نمى‌گيرن، گذشت دارند.

- پدر بيامرز فكر مى‌كنه بچه گيرآورده! فورمِ لبام اين‌جوره! فورمى‌ نشانت بدم كه كيف كنى

- شما مى‌گيد چكار كنم؟

- فورم بى فورم! … نبايد بخندى… فهميدى

- آخه چطور؟ من نمى‌خندم… حالت لبام جوريه كه

- حالت بى حالت … كم چاخان پاخان بكن كه بدجورى پشيمان مى‌شى.

- زن و بچه دارى؟

- بله.. يك زن و دو فرزند

- تو كيف چه دارى؟

- سى سكه طلا و دويست هزارتومان پول و مدارك

- از كجا سرقت كردى؟ پولِ كدام بدبختِ مادر مرده‌اى‌يه؟

- پس‌اندازِ يه عمر زندگى‌يه… من آدم شرافتمندى‌اَم

- بپرسيد بقيه‌ش كجاست؟

- بچه‌ىِ عاقليه خودش اعتراف مى‌كنه.

- بگو بى‌چاره … بگو تا عزرائيل سراغت نيامده… چقدر تو خانه دارى؟

- من چيزى ندارم به خدا… دار و ندارم همينه كه اين‌جاست.

- زنت چى؟

- مقدارى طلا داره

- پس مى‌خنديدى‌ها؟… چرا مى‌خنديدى؟

- به خدا من نمى‌خنديدم چرا باور نمى‌كنيد؟ تو بازار چيزى نبود كه من به اون بخندم… ديگه نمى‌خندم، با جراحى حالتِ لبام درست مى‌شه. اتومبيل توقف كرد دستش را گرفتند و با چشمِ بسته بيرون كشيدند يك‌نفر كيف‌دستى‌ىِ چرمى ‌را از او گرفت هيچ صدائى نمى‌آمد، بادِ سردى در جانش مى‌پيچيد او را به گوشه‌اى كشاندند و يك‌نفر دست‌هايش را از پشت با طناب بست. لگدِ محكمى ‌به جناغِ سينه‌اَش خورد كه نفسش را بند آورد و خم شد. از دو طرف همزمان با هم، با لگد چنان به كليه‌هايش كوبيدند كه نعره‌اش به آسمان رفت و دو زانو روىِ زمين مچاله شد و ناليد: آخ مادر جان

- پاشو كثافت… پاشو

صبورى به التماس افتاد: تو را به امام رضا… بگيد چكار كردم… شما كى هستيد؟

لگدى كه روىِ جناقِ سينه‌اش خورد نفسش را چيد.

- قسم نخور ملعون… قسم نخور… به چى مى‌خنديدى؟

صبورى روىِ خاك و سنگ مچاله شد. با پوتين روىِ جمجمه‌اش كوبيدند. صبورى ناليد: گه‌خوردم… غلط كردم… ديگر نمى‌خندم…

يك‌نفر گفت: سرِپا نگهش دار و يه رگبار روش خالى كن.

يكى چنان موهاىِ سرش را كشيد كه اشك در چشمانش جمع شد و با پوتين به ساق پايش كوبيد. صبورى ناليد: آى مادر جان مردم

صبورى پاهاىِ يكى را دو دستى چسبيد و به گريه افتاد در بينِ گريه مى‌ناليد: مى‌دم لبام را جراحى كنن… به خدام لبام را جراحى مى‌كنم… رحم كنيد من بچه دارم… هر چه مى‌خوايد بهتان مى‌دم

با لگدى كه به دهانش خورد شورى‌ىِ خون را در گلو حس كرد. دندآن‌هايش را با خون تف كرد. صدايى گفت: دروغ مى‌گى كثافت… كى را مى‌خواى گول بزنى؟

يك‌نفر گفت: مردن كه اين همه آه و زارى نداره

صبورى با صداىِ بلند مى‌گريست و به خود مى‌پيچيد و التماس مى‌كرد و افرادى را كه نمى‌شناخت قسم مى‌داد. يك‌نفر دست او را گرفت و تكيه بر سينه‌ىِ صخره‌اى داد و خودش را كنار كشيد. افرادِ ناشناس با هم به گفتگو پرداختند

- يه رگبار روش خالى كن عجله داريم.

- درست به هدف بزنى، خيت نكنى.

صبورى مثلِ سگ با دست و پا روىِ زمين افتاد و ناليد: ترا به امام زمان… ترا به امام حسين رحم كنيد… غلط كردم خنديدم.. گه خوردم

مردانِ ناشناس با لگد به جانش افتادند. صبورى گريه كنان پاى يكى از آن‌ها را بغل كرد و خاك زير كفشش را بوسيد. مردى كه در بازار كلت پشت گردنش گذاشته بود گفت: كارش را تمام كن… عجله داريم

دو نفر او را گرفتن و با مشت و لگد سرپا بلند كرده و بر سينه‌ىِ صخره چسباندند. يك‌نفر گفت: وصيت بكن

اشك از زيرِ چشم بند با غبارِ خاك در هم مى‌ريخت و چهره‌ىِ صبورى را مى‌پوشاند ناليد: خانه… فرش … هرچه مى‌خوايد… به خاطرِ بچه‌هام

يكى از افرادِ ناشناس چنان با سيلى بر بناگوشش كوبيد كه خون فواره بست. فرياد زد: خفه شو كره خر

در سكوتى كه از دور صداىِ پرنده‌اى آن‌را مى‌شكست: ناشناسى فرمان صادر كرد: آتش

رگبارى از گلوله، تكه‌پاره‌هاىِ سنگ را بر چهره‌ىِ صبورى پاشاند. لبخند براى هميشه از چهره‌ىِ صبورى پريد. ناشناسِ ديگر فرياد زد: كره خر درست نشانه بگير

پاهاىِ صبورى لرزيد و روىِ زمين ولو شد. ناشناسى كه با ملايمت حرف مى‌زد و صداىِ كريهى نداشت گفت: صبورى پسرِ خوبيه، چكارى داريد من قول مى‌دم كه ديگر براىِ هميشه نمى‌خنده.

همان‌كه در خيابان كلت پشتِ گردنِ صبورى نهاده و صبورى براىِ يك لحظه در داخل ماشين چهره‌اش را ديده بود گفت: به شرطِ اين‌كه طلاهاىِ زنش را در اختيار بذاره

صدايى كه كريه نبود گفت: طلاهاىِ زنت را هم بده و ديگر پسرِ خوبى باش و نخند… باشه؟

صبورى با حركتِ سر پاسخِ مثبت داد. افرادِ ناشناس، صبورى را كه گويى جان از بدنش پريده بود سوار ماشين كردند. يك‌نفر با دستمال خونِ روىِ چهره‌اش را پاك كرد و طناب دست‌هايش را گشود. چند لحظه بعد ماشين به حركت در آمد.

شب هنگام يك كوچه بالاتر از منزلِ صبورى ماشين توقف كرد. به او هشدار داده بودند كه اگر دست از پا خطا كند زن و بچه هايش هم به سرنوشت او دچار خواهند شد. صبورى صادقانه قسم خورد كه خطا نكند. چشم بند را از چشمش برداشتند و به او گفتند كه پشت سرش را نگاه نكند. مردى كه در بازار كلت پشت گردنش گذاشته بود مسلح، در كنارش راه افتاد و گفت: نرو تو! … همان دم در به زن يا بچه‌ها سفارش مى‌كنى كه طلاها را بيارند فهميدى؟

صبورى كه براىِ هميشه لبخند از لب‌هايش محو شده بود گفت: چشم! جلوِ در زنگ زد پسرش بيرون آمد و سلام كرد صبورى خودش را تو تاريكى كشاند و گفت: پسرم!… طلاهاىِ مامان را بيار و چيزى نپرس كه كارش دارم

پسر آقاىِ صبورى تو رفت و بعد از مدتى برگشت و طلاهاىِ مادرش را كه داخل جعبه‌اى گذاشته بود تحويل داد و تو رفت. زنِ صبورى گوشه‌ىِ پرده را كنار زد و تلاش كرد كه چهره‌ىِ همراهِ صبورى را ببيند كه ديد. مرد ناشناس درِ جعبه را گشود و مطمئن كه شد به صبورى گفت: بخواى قضيه را پيگيرى كنى دفعه ديگه كسى بهت رحم نمى‌كنه بچه‌ىِ خوبى باش و ديگر لبخند نزن

صبورى گفت: چشم

مرد ناشناس دور شد و صبورى در حياط را پشت سرش بست.

بخش دوم:

بعد از آن حادثه‌اى كه شبيه يك كابوسِ دهشتناك بود، صبورى از اجتماعِ آدم‌ها كنار مى‌كشيد. تمامِ رفت و آمدهايش را با خويش و بيگانه بريد و در خود فرو رفت. طىِ مدتِ يك‌ماه بطورِ كلى آب شد و پنجاه كيلو كم كرد. چين‌هاىِ عميقى بر پيشانى و گوشه‌ىِ لب‌ها و روىِ چهره‌اش كشيده شد. موهاىِ بلند و پرپشتش به خاكسترى گرائيدند، از ترسِ اين‌كه مبادا زنش رازِ او را پيشِ خويشاوندان برملا كند، با تمامِ پافشار‌ى‌هاىِ دلسوزانه‌ىِ همسرش، چيزى پيش او نگفت، شب‌ها كه مى‌خوابيد چهره‌ىِ مردى كه در بازار كلت پسِ گردنش گذاشته بود در نظرش مجسم مى‌شد و انديشه‌ىِ انتقام تار و پودش را مى‌لرزاند.

نه تلويزيون تماشا مى‌كرد نه راديو گوش مى‌داد، نه سينما مى‌رفت نه پارك. عروسى و عزاىِ ديگران را هم بايكوت كرده بود. فقط به يك چيز مى‌انديشيد: انتقام!… انتقام از افراديكه او را چنان خوار و تحقير كرده و در روزِ روشن او را ربوده و لبخند بر لبانش محو كرده بودند

يك‌بار شخصى كه كلت پسِ سرش گذاشته، پشت موتورسيكلت، در خيابان ديده بود كه مانند ماشين كوكى مدام سرش را به سوىِ پياده‌روها مى‌چرخاند. يكبارِ ديگر هم او را در بازار ديده بود و دورادور او را زيرِ نظر گرفته و تا نزديكِ منزل بدرقه‌اش كرده بود

در اثرِ مرورِ زمان آثارِ ترس از جانش رخت بربسته و نفرتى سياه و خشمى ‌سوزان جاىِ آن‌را گرفته بود. با خود مى‌گفت: «ده سالِ ديگه‌اَم شده صبر مى‌كنم و موقع خود انتقام مى‌گيرم!»

يكشب تلفن زنگ زد. گوشى را برداشت صدايى كه كريه نبود به او گفت: آفرين صبورى!.. مى‌دانستيم بچه‌ىِ خوبى هستى و ديگه نمى‌خندى… پسر خوبى باش و همين‌جور آسا بيا آسا برو كه گربه شاخت نزنه!… شب بخير پسر خوب.

صبورى گوشى‌ىِ تلفن را سر جايش نهاد برخاست و در آينه به چهره‌ىِ خود خيره شد. لبخند براىِ هميشه از لب‌هايش پريده بود انگشتانش را در موهايش فرو برد، مدتى قدم زد. رفت و آلبوم عكس‌هاىِ دورانِ دبيرستان را آورد گوشه‌اى نشست و به تماشاىِ عكسِ خود و دوستانِ دورانِ دبيرستان مشغول شد. در ميانِ عكس‌ها چشمش به تصويرِ «آروين» افتاد كه در آوانِ جوانى به خاطرِ دفاع از حقيقت و آرمآن‌هايى كه صد سال از ذهنِ جامعه دور بود سراز گوشه‌ىِ زندان در آورد. صبورى هميشه از دور آروين را تحسين مى‌كرد اما مانند بقيه‌ىِ بچه‌ها ترس موجب مى‌شد كه از او كنار بكشد. مى‌گفتند كه آروين عنصرِ خطرناك است و هر كس با او بگردد آينده‌ىِ خود را تباه كرده است. صبورى هم با همين ذهنيت و براىِ اين‌كه در آينده زيرِ سوال نرود از آروين كنار مى‌كشيد. اما ته دل به برخوردهاىِ آروين ارج مى‌نهاد و صداقت، راستى، شجاعت، يكرنگى و طبع بلند او را مى‌ستود

در سرشت آروين، احساساتى كه جامعه بدان ارج مى‌نهاد مانند عشق به پول، عشق به قدرت، عشق به شهرت بطور كلى ريشه كن شده و جاىِ آن‌ها را عشقِ به دانش، عشقِ به ميهن، عشقِ به همنوع و عشقِ به راستى و درستى داده بود. آروين مطرودِ جامعه بود، مطرودِ جامعه‌اى كه معيارِ ارزش‌ها برايش پول و شهوت و قدرت بود

صبورى تصميم گرفت كه سراغ آن مطرود برود

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید