تو را سريست که با ما فرو نميآيد
مرا دلي که صبوري از او نميآيد
کدام ديده به روي تو باز شد همه عمر
که آب ديده به رويش فرو نميآيد
جز اين قدر نتوان گفت بر جمال تو عيب
که مهرباني از آن طبع و خو نميآيد
چه جور کز خم چوگان زلف مشکينت
بر اوفتاده مسکين چو گو نميآيد
اگر هزار گزند آيد از تو بر دل ريش
بد از منست که گويم نکو نميآيد
گر از حديث تو کوته کنم زبان اميد
که هيچ حاصل از اين گفت و گو نميآيد
گمان برند که در عودسوز سينه من
بمرد آتش معني که بو نميآيد
چه عاشقست که فرياد دردناکش نيست
چه مجلسست کز او هاي و هو نميآيد
به شير بود مگر شور عشق سعدي را
که پير گشت و تغير در او نميآيد