هزاران چشم گويا و لب خاموش
مرا پيک اميد خويش می داند
هزاران دست لرزان و دل پرجوش
گهی می گيردم ، گه پيش می راند
پيش می آيم
دل و جان را به زيورهای انسانی می آرايم
به نيرويی كه دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهرهء ترس آفرين مرگ خواهم كند»
نيايش را ، دو زانو بر زمين بنهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
« برآ ، ای آفتاب ، ای توشهء امّيد
برآ ، ای خوشهء خورشيد!
تو جوشان چشمه ای ، من تشنه ای بی تاب
برآ ، سرريز كن ، تا جان شود سيراب
چو پا در كام مرگی تندخو دارم
چو در دل جنگ با اهريمنی پرخاش جو دارم
به موج روشنايی شست و شو خواهم
ز گل برگ تو ، ای زرينه گل ، من رنگ و بو خواهم ...
قسمتی از : آرش کمانگیر
سیاووش کسرائی
__________________
.
.
ای مردمان ای مردمان از من نيايد مردمی
ديوانه هم ننديشد آن كاندر دل انديشيده ام
.
«اگر تنهاترین تنهایان جهان باشم خدا با من است»
«او جانشین همهء نداشتنهای من است»
«معلّم شهید دکتر علی شریعتی»
تا عاقل به دنبال پل می گشت
دیوونه از رودخونه گذشت ...