۶
آخ، شهريار کوچولو! اين جوری بود که من کَم کَمَک از زندگیِ محدود و دلگير تو سر درآوردم. تا مدتها تنها سرگرمیِ تو تماشای زيبايیِ غروب آفتاب بوده. به اين نکتهی تازه صبح روز چهارم بود که پی بردم؛ يعنی وقتی که به من گفتی:
-غروب آفتاب را خيلی دوست دارم. برويم فرورفتن آفتاب را تماشا کنيم...
-هوم، حالاها بايد صبر کنی...
-واسه چی صبر کنم؟
-صبر کنی که آفتاب غروب کند.
اول سخت حيرت کردی بعد از خودت خندهات گرفت و برگشتی به من گفتی:
-همهاش خيال میکنم تو اخترکِ خودمم!
-راستش موقعی که تو آمريکا ظهر باشد همه میدانند تو فرانسه تازه آفتاب دارد غروب میکند. کافی است آدم بتواند در يک دقيقه خودش را برساند به فرانسه تا بتواند غروب آفتاب را تماشا کند. متاسفانه فرانسه کجا اينجا کجا! اما رو اخترک تو که به آن کوچکی است همينقدر که چند قدمی صندليت را جلو بکشی میتوانی هرقدر دلت خواست غروب تماشا کنی.
-يک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم!
و کمی بعد گفت:
-خودت که میدانی... وقتی آدم خيلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت میبرد.
-پس خدا میداند آن روز چهل و سه غروبه چهقدر دلت گرفته بوده.
اما مسافر کوچولو جوابم را نداد.
۷
روز پنجم باز سرِ گوسفند از يک راز ديگر زندگی شهريار کوچولو سر در آوردم. مثل چيزی که مدتها تو دلش بهاش فکر کرده باشد يکهو بی مقدمه از من پرسيد:
-گوسفندی که بُتّه ها را بخورد گل ها را هم میخورد؟
-گوسفند هرچه گيرش بيايد میخورد.
-حتا گلهايی را هم که خار دارند؟
-آره، حتا گلهايی را هم که خار دارند.
-پس خارها فايدهشان چيست؟
من چه میدانستم؟ يکی از آن: سخت گرفتار باز کردن يک مهرهی سفتِ موتور بودم. از اين که يواش يواش بو میبردم خرابیِ کار به آن سادگیها هم که خيال میکردم نيست برج زهرمار شدهبودم و ذخيرهی آبم هم که داشت ته میکشيد بيشتر به وحشتم میانداخت.
-پس خارها فايدهشان چسيت؟
شهريار کوچولو وقتی سوالی را میکشيد وسط ديگر به اين مفتیها دست بر نمیداشت. مهره پاک کلافهام کرده بود. همين جور سرسری پراندم که:
-خارها به درد هيچ کوفتی نمیخورند. آنها فقط نشانهی بدجنسی گلها هستند.
-دِ!
و پس از لحظهيی سکوت با يک جور کينه درآمد که:
-حرفت را باور نمیکنم! گلها ضعيفند. بی شيلهپيلهاند. سعی میکنند يک جوری تهِ دل خودشان را قرص کنند. اين است که خيال میکنند با آن خارها چيزِ ترسناکِ وحشتآوری میشوند...
لام تا کام بهاش جواب ندادم. در آن لحظه داشتم تو دلم میگفتم: «اگر اين مهرهی لعنتی همين جور بخواهد لج کند با يک ضربهی چکش حسابش را میرسم.» اما شهريار کوچولو دوباره افکارم را به هم ريخت:
-تو فکر میکنی گلها...
من باز همان جور بیتوجه گفتم:
-ای داد بيداد! ای داد بيداد! نه، من هيچ کوفتی فکر نمیکنم! آخر من گرفتار هزار مسالهی مهمتر از آنم!
هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
-مسالهی مهم!
مرا میديد که چکش به دست با دست و بالِ سياه روی چيزی که خيلی هم به نظرش زشت میآمد خم شدهام.
-مثل آدم بزرگها حرف میزنی!
از شنيدنِ اين حرف خجل شدم اما او همين جور بیرحمانه میگفت:
-تو همه چيز را به هم میريزی... همه چيز را قاتی میکنی!
حسابی از کوره در رفتهبود.
موهای طلايی طلائيش تو باد میجنبيد.
-اخترکی را سراغ دارم که يک آقا سرخ روئه توش زندگی میکند. او هيچ وقت يک گل را بو نکرده، هيچ وقت يک ستارهرا تماشا نکرده هيچ وقت کسی را دوست نداشته هيچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همين است که بگويد: «من يک آدم مهمم! يک آدم مهمم!» اين را بگويد و از غرور به خودش باد کند. اما خيال کرده: او آدم نيست، يک قارچ است!
-يک چی؟
-يک قارچ!
حالا ديگر رنگش از فرط خشم مثل گچ سفيد شدهبود:
-کرورها سال است که گلها خار میسازند و با وجود اين کرورها سال است که برّهها گلها را میخورند. آن وقت هيچ مهم نيست آدم بداند پس چرا گلها واسه ساختنِ خارهايی که هيچ وقتِ خدا به هيچ دردی نمیخورند اين قدر به خودشان زحمت میدهند؟ جنگ ميان برّهها و گلها هيچ مهم نيست؟ اين موضوع از آن جمع زدنهای آقا سرخروئهیِ شکمگنده مهمتر و جدیتر نيست؟ اگر من گلی را بشناسم که تو همهی دنيا تک است و جز رو اخترک خودم هيچ جای ديگر پيدا نميشه و ممکن است يک روز صبح يک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بی اين که بفهمد چهکار دارد میکند به يک ضرب پاک از ميان ببردش چی؟ يعنی اين هم هيچ اهميتی ندارد؟ اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط يک دانه ازش هست واسه احساس وشبختی همين قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بيندازد و با خودش بگويد: «گل من يک جايی ميان آن ستارههاست»، اما اگر برّه گل را بخورد برايش مثل اين است که يکهو تمام آن ستارهها پِتّی کنند و خاموش بشوند. يعنی اين هم هيچ اهميتی ندارد؟
ديگر نتوانست چيزی بگويد و ناگهان هِق هِق کنان زد زير گريه.
حالا ديگر شب شدهبود. اسباب و ابزارم را کنار انداختهبودم. ديگر چکش و مهره و تشنگی و مرگ به نظرم مضحک میآمد. رو ستارهای، رو سيارهای، رو سيارهی من، زمين، شهريارِ کوچولويی بود که احتياج به دلداری داشت! به آغوشش گرفتم مثل گهواره تابش دادم بهاش گفتم: «گلی که تو دوست داری تو خطر نيست. خودم واسه گوسفندت يک پوزهبند میکشم... خودم واسه گفت يک تجير میکشم... خودم...» بيش از اين نمیدانستم چه بگويم. خودم را سخت چُلمَن و بی دست و پا حس میکردم. نمیدانستم چهطور بايد خودم را بهاش برسانم يا بهاش بپيوندم...p چه ديار اسرارآميزی است ديار اشک!
۸
راه شناختن آن گل را خيلی زود پيدا کردم:
تو اخترکِ شهريار کوچولو هميشه يک مشت گلهای خيلی ساده در میآمده. گلهايی با يک رديف گلبرگ که جای چندانی نمیگرفته، دست و پاگيرِ کسی نمیشده. صبحی سر و کلهشان ميان علفها پيدا میشده شب از ميان میرفتهاند. اما اين يکی يک روز از دانهای جوانه زده بود که خدا میدانست از کجا آمده رود و شهريار کوچولو با جان و دل از اين شاخکِ نازکی که به هيچ کدام از شاخکهای ديگر نمیرفت مواظبت کردهبود. بعيد بنود که اين هم نوعِ تازهای از بائوباب باشد اما بته خيلی زود از رشد بازماند و دستبهکارِ آوردن گل شد. شهريار کوچولو که موقعِ نيش زدن آن غنچهی بزرگ حاضر و ناظر بود به دلش افتاد که بايد چيز معجزهآسايی از آن بيرون بيايد. اما گل تو پناهِ خوابگاهِ سبزش سر فرصت دست اندکار خودآرايی بود تا هرچه زيباتر جلوهکند. رنگهايش را با وسواس تمام انتخاب میکرد سر صبر لباس میپوشيد و گلبرگها را يکی يکی به خودش میبست. دلش نمیخواست مثل شقايقها با جامهی مچاله و پر چروک بيرون بيايد.
نمیخواست جز در اوج درخشندگی زيبائيش رو نشان بدهد!...
هوه، بله عشوهگری تمام عيار بود! آرايشِ پر راز و رمزش روزها و روزها طول کشيد تا آن که سرانجام يک روز صبح درست با بر آمدن آفتاب نقاب از چهره برداشت و با اين که با آن همه دقت و ظرافت روی آرايش و پيرايش خودش کار کرده بود خميازهکشان گفت:
-اوه، تازه همين حالا از خواب پا شدهام... عذر میخواهم که موهام اين جور آشفتهاست...
شهريار کوچولو نتوانست جلو خودش را بگيرد و از ستايش او خودداری کند:
-وای چهقدر زيبائيد!
گل به نرمی گفت:
-چرا که نه؟ من و آفتاب تو يک لحظه به دنيا آمديم...
شهريار کوچولو شستش خبردار شد که طرف آنقدرها هم اهل شکستهنفسی نيست اما راستی که چهقدر هيجان انگيز بود!
-به نظرم وقت خوردن ناشتايی است. بی زحمت برايم فکری بکنيد.
و شهريار کوچولوی مشوش و در هم يک آبپاش آب خنک آورده به گل دادهبود.
با اين حساب، هنوزهيچی نشده با آن خودپسنديش که بفهمینفهمی از ضعفش آب میخورد دل او را شکسته بود. مثلا يک روز که داشت راجع به چهارتا خارش حرف میزد يکهو در آمده بود که:
-نکند ببرها با آن چنگالهای تيزشان بيايند سراغم!
شهريار کوچولو ازش ايراد گرفتهبود که:
-تو اخترک من ببر به هم نمیرسد. تازه ببرها که علفخوار نيستند.
گل به گلايه جواب داده بود:
-من که علف نيستم.
و شهريار کوچولو گفته بود:
-عذر میخواهم...
-من از ببرها هيچ ترسی ندارم اما از جريان هوا وحشت میکنم. تو دستگاهتان تجير به هم نمیرسد؟
شهريار کوچولو تو دلش گفت: «وحشت از جريان هوا... اين که واسه يک گياه تعريفی ندارد... چه مرموز است اين گل!»
-شب مرا بگذاريد زير يک سرپوش. اين جا هواش خيلی سرد است. چه جای بدی افتادم! جايی که پيش از اين بودم...
اما حرفش را خورده بود. آخر، آمدنا هنوز به شکل دانه بود. امکان نداشت توانستهباشد دنياهای ديگری را بشناسد. شرمسار از اين که گذاشته بود سر به هم بافتن دروغی به اين آشکاری مچش گيربيفتد دو سه بار سرفه کرده بود تا اهمالِ شهريار کوچولو را بهاش يادآور شود:
-تجير کو پس؟
-داشتم میرفتم اما شما داشتيد صحبت میکرديد!
و با وجود اين زورکی بنا کردهبود به سرفه کردن تا او احساس پشيمانی کند.
به اين ترتيب شهريار کوچولو با همهی حسن نيّتی که از عشقش آب میخورد همان اول کار به او بد گمان شدهبود. حرفهای بی سر و تهش را جدی گرفتهبود و سخت احساس شوربختی میکرد.
يک روز دردِدل کنان به من گفت: -حقش بود به حرفهاش گوش نمیدادم. هيچ وقت نبايد به حرف گلها گوش داد. گل را فقط بايد بوئيد و تماشا کرد. گلِ من تمامِ اخترکم را معطر میکرد گيرم من بلد نبودم چهجوری از آن لذت ببرم. قضيهی چنگالهای ببر که آن جور دَمَغم کردهبود میبايست دلم را نرم کرده باشد...»
يک روز ديگر هم به من گفت: «آن روزها نتوانستم چيزی بفهمم. من بايست روی کرد و کارِ او در بارهاش قضاوت میکردم نه روی گفتارش... عطرآگينم میکرد. دلم را روشن میکرد. نمیبايست ازش بگريزم. میبايست به مهر و محبتی که پشتِ آن کلکهای معصومانهاش پنهان بود پی میبردم. گلها پُرَند از اين جور تضادها. اما خب ديگر، من خامتر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم!».
۹
گمان کنم شهريار کوچولو برای فرارش از مهاجرت پرندههای وحشی استفاده کرد.
صبح روز حرکت، اخترکش را آن جور که بايد مرتب کرد، آتشفشانهای فعالش را با دقت پاک و دودهگيری کرد:
دو تا آتشفشان فعال داشت که برای گرم کردن ناشتايی خيلی خوب بود. يک آتشفشان خاموش هم داشت. منتها به قول خودش «آدم کف دستش را که بو نکرده!» اين بود که آتشفشان خاموش را هم پاک کرد. آتشفشان که پاک باشد مرتب و يک هوا میسوزد و يکهو گُر نمیزند. آتشفشان هم عينهو بخاری يکهو اَلُو میزند. البته ما رو سيارهمان زمين کوچکتر از آن هستيم که آتشفشانهامان را پاک و دودهگيری کنيم و برای همين است که گاهی آن جور اسباب زحمتمان میشوند.
شهريار کوچولو با دلِگرفته آخرين نهالهای بائوباب را هم ريشهکن کرد. فکر میکرد ديگر هيچ وقت نبايد برگردد. اما آن روز صبح گرچه از اين کارهای معمولیِ هر روزه کُلّی لذت برد موقعی که آخرين آب را پای گل داد و خواست بگذاردش زيرِ سرپوش چيزی نماندهبود که اشکش سرازير شود.
به گل گفت: -خدا نگهدار!
اما او جوابش را نداد.
دوباره گفت: -خدا نگهدار!
گل سرفهکرد، گيرم اين سرفه اثر چائيدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت:
-من سبک مغز بودم. ازت عذر میخواهم. سعی کن خوشبخت باشی.
از اين که به سرکوفت و سرزنشهای هميشگی برنخورد حيرت کرد و سرپوش به دست هاجوواج ماند. از اين محبتِ آرام سر در نمیآورد.
گل بهاش گفت: -خب ديگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از اين موضوع خبردار نشد تقصير من است. باشد، زياد مهم نيست. اما تو هم مثل من بیعقل بودی... سعی کن خوشبخت بشوی... اين سرپوش را هم بگذار کنار، ديگر به دردم نمیخورد.
-آخر، باد...
-آن قدرهاهم سَرمائو نيستم... هوای خنک شب برای سلامتيم خوب است. خدانکرده گُلم آخر.
-آخر حيوانات...
-اگر خواستهباشم با شبپرهها آشنا بشوم جز اين که دو سه تا کرمِ حشره را تحمل کنم چارهای ندارم. شبپره بايد خيلی قشنگ باشد. جز آن کی به ديدنم میآيد؟ تو که میروی به آن دور دورها. از بابتِ درندهها هم هيچ کَکَم نمیگزد: «من هم برای خودم چنگ و پنجهای دارم».
و با سادگی تمام چهارتا خارش را نشان داد. بعد گفت:
-دستدست نکن ديگر! اين کارت خلق آدم را تنگ میکند. حالا که تصميم گرفتهای بروی برو!
و اين را گفت، چون که نمیخواست شهريار کوچولو گريهاش را ببيند. گلی بود تا اين حد خودپسند...
۱۰
خودش را در منطقهی اخترکهای ۳۲۵، ۳۲۶، ۳۲۷، ۳۲۸، ۳۲۹ و ۳۳۰ ديد. اين بود که هم برای سرگرمی و هم برای چيزيادگرفتن بنا کرد يکیيکیشان را سياحت کردن.
اخترکِ اول مسکن پادشاهی بود که با شنلی از مخمل ارغوانی قاقم بر اورنگی بسيار ساده و در عين حال پرشکوه نشسته بود و همين که چشمش به شهريار کوچولو افتاد داد زد:
-خب، اين هم رعيت!
شهريار کوچولو از خودش پرسيد: -او که تا حالا هيچ وقت مرا نديده چه جوری میتواند بشناسدم؟
ديگر اينش را نخواندهبود که دنيابرای پادشاهان به نحو عجيبی ساده شده و تمام مردم فقط يک مشت رعيت به حساب میآيند.
پادشاه که میديد بالاخره شاهِ کسی شده و از اين بابت کبکش خروس میخواند گفت: -بيا جلو بهتر ببينيمت. شهريار کوچولو با چشم پیِ جايی گشت که بنشيند اما شنلِ قاقمِ حضرتِ پادشاهی تمام اخترک را دربرگرفتهبود. ناچار همان طور سر پا ماند و چون سخت خسته بود به دهندره افتاد.
شاه بهاش گفت: -خميازه کشيدن در حضرتِ سلطان از نزاکت به دور است. اين کار را برايت قدغن میکنم. شهريار کوچولو که سخت خجل شدهبود در آمد که:
-نمیتوانم جلوِ خودم را بگيرم. راه درازی طیکردهام و هيچ هم نخوابيدهام...
پادشاه گفت: -خب خب، پس بِت امر میکنم خميازه بکشی. سالهاست خميازهکشيدن کسی را نديدهام برايم تازگی دارد. ياالله باز هم خميازه بکش. اين يک امر است.
شهريار کوچولو گفت: -آخر اين جوری من دست و پايم را گم میکنم... ديگر نمیتوانم.
شاه گفت: -هوم! هوم! خب، پس من بهات امر میکنم که گاهی خميازه بکشی گاهی نه.
تند و نامفهوم حرف میزد و انگار خلقش حسابی تنگ بود.
پادشاه فقط دربند اين بود که مطيع فرمانش باشند. در مورد نافرمانیها هم هيچ نرمشی از خودش نشان نمیداد. يک پادشاهِ تمام عيار بود گيرم چون زيادی خوب بود اوامری که صادر میکرد اوامری بود منطقی. مثلا خيلی راحت در آمد که: «اگر من به يکی از سردارانم امر کنم تبديل به يکی از اين مرغهای دريايی بشود و يارو اطاعت نکند تقسير او نيست که، تقصير خودم است».
شهريار کوچولو در نهايت ادب پرسيد: -اجازه میفرماييد بنشينم؟
پادشاه که در نهايتِ شکوه و جلال چينی از شنل قاقمش را جمع میکرد گفت: -بهات امر میکنيم بنشينی.
منتها شهريار کوچولو ماندهبود حيران: آخر آن اخترک کوچکتر از آن بود که تصورش را بشود کرد. واقعا اين پادشاه به چی سلطنت میکرد؟ گفت: -قربان عفو میفرماييد که ازتان سوال میکنم...
پادشاه با عجله گفت: -بهات امر میکنيم از ما سوال کنی.
-شما قربان به چی سلطنت میفرماييد؟
پادشاه خيلی ساده گفت: -به همه چی.
-به همهچی؟
پادشاه با حرکتی قاطع به اخترک خودش و اخترکهای ديگر و باقی ستارهها اشاره کرد.
شهريار کوچولو پرسيد: -يعنی به همهی اين ها؟
شاه جواب داد: -به همهی اين ها.
آخر او فقط يک پادشاه معمولی نبود که، يک پادشاهِ جهانی بود.
-آن وقت ستارهها هم سربهفرمانتانند؟
پادشاه گفت: -البته که هستند. همهشان بیدرنگ هر فرمانی را اطاعت میکنند. ما نافرمانی را مطلقا تحمل نمیکنيم.
يک چنين قدرتی شهريار کوچولو را به شدت متعجب کرد. اگر خودش چنين قدرتی میداشت بی اين که حتا صندليش را يک ذره تکان بدهد روزی چهل و چهار بار که هيچ روزی هفتاد بار و حتا صدبار و دويستبار غروب آفتاب را تماشا میکرد! و چون بفهمی نفهمی از يادآوریِ اخترکش که به امان خدا ولکردهبود غصهاش شد جراتی به خودش داد که از پادشاه درخواست محبتی بکند:
-دلم میخواست يک غروب آفتاب تماشا کنم... در حقم التفات بفرماييد امر کنيد خورشيد غروب کند.
-اگر ما به يک سردار امر کنيم مثل شبپره از اين گل به آن گل بپرد يا قصهی سوزناکی بنويسد يا به شکل مرغ دريايی در آيد و او امريه را اجرا نکند کدام يکیمان مقصريم، ما يا او؟
شهريار کوچولو نه گذاشت، نه برداشت، گفت: -شما.
پادشاه گفت: -حرف ندارد. بايد از هر کسی چيزی را توقع داشت که ازش ساخته باشد. قدرت بايد پيش از هر چيز به عقل متکی باشد. اگر تو به ملتت فرمان بدهی که بروند خودشان را بيندازند تو دريا انقلاب میکنند. حق داريم توقع اطاعت داشته باشيم چون اوامرمان عاقلانه است.
شهريار کوچولو که هيچ وقت چيزی را که پرسيده بود فراموش نمیکرد گفت: -غروب آفتاب من چی؟
-تو هم به غروب آفتابت میرسی. امريهاش را صادر میکنيم. منتها با شَمِّ حکمرانیمان منتظريم زمينهاش فراهم بشود.
شهريار کوچولو پرسيد: -کِی فراهم میشود؟
پادشاه بعد از آن که تقويم کَت و کلفتی را نگاه کرد جواب داد:
-هوم! هوم! حدودِ... حدودِ... غروب. حدودِ ساعت هفت و چهل دقيقه... و آن وقت تو با چشمهای خودت میبينی که چهطور فرمان ما اجرا میشود!
شهريار کوچولو خميازه کشيد. از اين که تماشای آفتاب غروب از کيسهاش رفتهبود تاسف میخورد. از آن گذشته دلش هم کمی گرفتهبود. اين بود که به پادشاه گفت:
-من ديگر اينجا کاری ندارم. میخواهم بروم.
شاه که دلش برای داشتن يک رعيت غنج میزد گفت:
-نرو! نرو! وزيرت میکنيم.
-وزيرِ چی؟
-وزيرِ دادگستری!
-آخر اين جا کسی نيست که محاکمه بشود.
پادشاه گفت: -معلوم نيست. ما که هنوز گشتی دور قلمرومان نزدهايم. خيلی پير شدهايم، برای کالسکه جا نداريم. پيادهروی هم خستهمان میکند.
شهريار کوچولو که خم شدهبود تا نگاهی هم به آن طرف اخترک بيندازد گفت: -بَه! من نگاه کردهام، آن طرف هم ديارالبشری نيست.
پادشاه بهاش جواب داد: -خب، پس خودت را محاکمه کن. اين کار مشکلتر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمهکردن ديگران خيلی مشکل تر است. اگر توانستی در مورد خودت قضاوت درستی بکنی معلوم میشود يک فرزانهی تمام عياری.
شهريار کوچولو گفت: -من هر جا باشم میتوانم خودم را محاکمه کنم، چه احتياجی است اين جا بمانم؟ پادشاه گفت: -هوم! هوم! فکر میکنيم يک جايی تو اخترک ما يک موش پير هست. صدايش را شب ها میشنويم. میتوانی او را به محاکمه بکشی و گاهگاهی هم به اعدام محکومش کنی. در اين صورت زندگی او به عدالت تو بستگی پيدا میکند. گيرم تو هر دفعه عفوش میکنی تا هميشه زير چاق داشته باشيش. آخر يکی بيشتر نيست که.
شهريار کوچولو جواب داد: -من از حکم اعدام خوشم نمیآيد. فکر میکنم ديگر بايد بروم.
پادشاه گفت: -نه!
اما شهريار کوچولو که آمادهی حرکت شده بود و ضمنا هم هيچ دلش نمیخواست اسباب ناراحتی سلطان پير بشود گفت:
-اگر اعلیحضرت مايلند اوامرشان دقيقا اجرا بشود میتوانند فرمان خردمندانهای در مورد بنده صادر بفرمايند. مثلا میتوانند به بنده امر کنند ظرف يک دقيقه راه بيفتم. تصور میکنم زمينهاش هم آماده باشد...
چون پادشاه جوابی نداد شهريار کوچولو اول دو دل ماند اما بعد آهی کشيد و به راه افتاد.
آنوقت پادشاه با شتاب فرياد زد: -سفير خودمان فرموديمت!
حالت بسيار شکوهمندی داشت.
شهريار کوچولو همان طور که میرفت تو دلش میگفت: -اين آدم بزرگها راستی راستی چهقدر عجيبند!