نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 07-07-2008
دانه کولانه آواتار ها
دانه کولانه دانه کولانه آنلاین نیست.
    مدیر کل سایت
        
کوروش نعلینی
 
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,701
سپاسها: : 1,382

7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
دانه کولانه به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

۱۱


اخترک دوم مسکن آدم خود پسندی بود.
خود پسند چشمش که به شهريار کوچولو افتاد از همان دور داد زد: -به‌به! اين هم يک ستايشگر که دارد می‌آيد مرا ببيند!
آخر برای خودپسندها ديگران فقط يک مشت ستايش‌گرند.
شهريار کوچولو گفت: -سلام! چه کلاه عجيب غريبی سرتان گذاشته‌ايد!
خود پسند جواب داد: -مال اظهار تشکر است. منظورم موقعی است که هلهله‌ی ستايشگرهايم بلند می‌شود. گيرم متاسفانه تنابنده‌ای گذارش به اين طرف‌ها نمی‌افتد.
شهريار کوچولو که چيزی حاليش نشده بود گفت:
-چی؟
خودپسند گفت: -دست‌هايت را بزن به هم ديگر.
شهريار کوچولو دست زد و خودپسند کلاهش را برداشت و متواضعانه از او تشکر کرد.
شهريار کوچولو با خودش گفت: «ديدنِ اين تفريحش خيلی بيش‌تر از ديدنِ پادشاه‌است». و دوباره بنا کرد دست‌زدن و خودپسند با برداشتن کلاه بنا کرد تشکر کردن.
پس از پنج دقيقه‌ای شهريار کوچولو که از اين بازی يک‌نواخت خسته شده بود پرسيد: -چه کار بايد کرد که کلاه از سرت بيفتد؟
اما خودپسند حرفش را نشنيد. آخر آن‌ها جز ستايش خودشان چيزی را نمی‌شنوند.
از شهريار کوچولو پرسيد: -تو راستی راستی به من با چشم ستايش و تحسين نگاه می‌کنی؟
-ستايش و تحسين يعنی چه؟
-يعنی قبول اين که من خوش‌قيافه‌ترين و خوش‌پوش‌ترين و ثروت‌مندترين و باهوش‌ترين مرد اين اخترکم.
-آخر روی اين اخترک که فقط خودتی و کلاهت.
-با وجود اين ستايشم کن. اين لطف را در حق من بکن.
شهريار کوچولو نيم‌چه شانه‌ای بالا انداخت و گفت: -خب، ستايشت کردم. اما آخر واقعا چیِ اين برايت جالب است؟
شهريار کوچولو به راه افتاد و همان طور که می‌رفت تو دلش می‌گفت: -اين آدم بزرگ‌ها راستی راستی چه‌قدر عجيبند!
۱۲


تو اخترک بعدی می‌خواره‌ای می‌نشست. ديدار کوتاه بود اما شهريار کوچولو را به غم بزرگی فرو برد.

به می‌خواره که صُم‌بُکم پشت يک مشت بطری خالی و يک مشت بطری پر نشسته بود گفت: -چه کار داری می‌کنی؟
می‌خواره با لحن غم‌زده‌ای جواب داد: -مِی می‌زنم.
شهريار کوچولو پرسيد: -مِی می‌زنی که چی؟
می‌خواره جواب داد: -که فراموش کنم.
شهريار کوچولو که حالا ديگر دلش برای او می‌سوخت پرسيد: -چی را فراموش کنی؟
می‌خواره همان طور که سرش را می‌انداخت پايين گفت: -سر شکستگيم را.
شهريار کوچولو که دلش می‌خواست دردی از او دوا کند پرسيد: -سرشکستگی از چی؟
می‌خواره جواب داد: -سرشکستگیِ می‌خواره بودنم را.

اين را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد. و شهريار کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که می‌رفت تو دلش می‌گفت: -اين آدم بزرگ‌ها راستی‌راستی چه‌قدر عجيبند!
۱۳


اخترک چهارم اخترک مرد تجارت‌پيشه بود. اين بابا چنان مشغول و گرفتار بود که با ورود شهريار کوچولو حتا سرش را هم بلند نکرد.
شهريار کوچولو گفت: -سلام. آتش‌سيگارتان خاموش شده.
-سه و دو می‌کند پنج. پنج و هفت دوازده و سه پانزده. سلام. پانزده و هفت بيست و دو. بيست و دو و شش بيست و هشت. وقت ندارم روشنش کنم. بيست و شش و پنج سی و يک. اوف! پس جمعش می‌کند پانصدويک ميليون و ششصد و بيست و دو هزار هفتصد و سی و يک.
-پانصد ميليون چی؟
-ها؟ هنوز اين جايی تو؟ پانصد و يک ميليون چيز. چه می‌دانم، آن قدر کار سرم ريخته که!... من يک مرد جدی هستم و با حرف‌های هشت‌من‌نه‌شاهی سر و کار ندارم!... دو و پنج هفت...
شهريار کوچولو که وقتی چيزی می‌پرسيد ديگر تا جوابش را نمی‌گرفت دست بردار نبود دوباره پرسيد:
-پانصد و يک ميليون چی؟
تاجر پيشه سرش را بلند کرد:
-تو اين پنجاه و چهار سالی که ساکن اين اخترکم همه‌اش سه بار گرفتار مودماغ شده‌ام. اوليش بيست و دو سال پيش يک سوسک بود که خدا می‌داند از کدام جهنم پيدايش شد. صدای وحشت‌ناکی از خودش در می‌آورد که باعث شد تو يک جمع چهار جا اشتباه کنم. دفعه‌ی دوم يازده سال پيش بود که استخوان درد بی‌چاره‌ام کرد. من ورزش نمی‌کنم. وقت يللی‌تللی هم ندارم. آدمی هستم جدی... اين هم بار سومش!... کجا بودم؟ پانصد و يک ميليون و...
-اين همه ميليون چی؟
تاجرپيشه فهميد که نبايد اميد خلاصی داشته باشد. گفت: -ميليون‌ها از اين چيزهای کوچولويی که پاره‌ای وقت‌ها تو هوا ديده می‌شود.
-مگس؟
-نه بابا. اين چيزهای کوچولوی براق.
-زنبور عسل؟
-نه بابا! همين چيزهای کوچولوی طلايی که وِلِنگارها را به عالم هپروت می‌برد. گيرم من شخصا آدمی هستم جدی که وقتم را صرف خيال‌بافی نمی‌کنم.
-آها، ستاره؟
-خودش است: ستاره.
-خب پانصد ميليون ستاره به چه دردت می‌خورد؟
-پانصد و يک ميليون و ششصد و بيست و دو هزار و هفتصد و سی و يکی. من جديّم و دقيق.
-خب، به چه دردت می‌خورند؟
-به چه دردم می‌خورند؟
-ها.
-هيچی تصاحب‌شان می‌کنم.
-ستاره‌ها را؟
-آره خب.
-آخر من به يک پادشاهی برخوردم که...
-پادشاه‌ها تصاحب نمی‌کنند بل‌که به‌اش «سلطنت» می‌کنند. اين دو تا با هم خيلی فرق دارد.
-خب، حالا تو آن‌ها را تصاحب می‌کنی که چی بشود؟
-که دارا بشوم.
-خب دارا شدن به چه کارت می‌خورد؟
-به اين کار که، اگر کسی ستاره‌ای پيدا کرد من ازش بخرم.
شهريار کوچولو با خودش گفت: «اين بابا هم منطقش يک خرده به منطق آن دائم‌الخمره می‌بَرَد.» با وجود اين باز ازش پرسيد:
-چه جوری می‌شود يک ستاره را صاحب شد؟
تاجرپيشه بی درنگ با اَخم و تَخم پرسيد: -اين ستاره‌ها مال کی‌اند؟
-چه می‌دانم؟ مال هيچ کس.
-پس مال منند، چون من اول به اين فکر افتادم.
-همين کافی است؟
-البته که کافی است. اگر تو يک جواهر پيدا کنی که مال هيچ کس نباشد می‌شود مال تو. اگر جزيره‌ای کشف کنی که مال هيچ کس نباشد می‌شود مال تو. اگر فکری به کله‌ات بزند که تا آن موقع به سر کسی نزده به اسم خودت ثبتش می‌کنی و می‌شود مال تو. من هم ستاره‌ها را برای اين صاحب شده‌ام که پيش از من هيچ کس به فکر نيفتاده بود آن‌ها را مالک بشود.
شهريار کوچولو گفت: -اين ها همه‌اش درست. منتها چه کارشان می‌کنی؟
تاجر پيشه گفت: -اداره‌شان می‌کنم، همين جور می‌شمارم‌شان و می‌شمارم‌شان. البته کار مشکلی است ولی خب ديگر، من آدمی هستم بسيار جدی.
شهريار کوچولو که هنوز اين حرف تو کَتَش نرفته‌بود گفت:
-اگر من يک شال گردن ابريشمی داشته باشم می‌توانم بپيچم دور گردنم با خودم ببرمش. اگر يک گل داشته باشم می‌توانم بچينم با خودم ببرمش. اما تو که نمی‌توانی ستاره‌ها را بچينی!
-نه. اما می‌توانم بگذارم‌شان تو بانک.
-اينی که گفتی يعنی چه؟
-يعنی اين که تعداد ستاره‌هايم را رو يک تکه کاغذ می‌نويسم می‌گذارم تو کشو درش را قفل می‌کنم.
-همه‌اش همين؟
-آره همين کافی است.
شهريار کوچولو فکر کرد «جالب است. يک خرده هم شاعرانه است. اما کاری نيست که آن قدرها جديش بشود گرفت». آخر تعبير او از چيزهای جدی با تعبير آدم‌های بزرگ فرق می‌کرد.
باز گفت: -من يک گل دارم که هر روز آبش می‌دهم. سه تا هم آتش‌فشان دارم که هفته‌ای يک بار پاک و دوده‌گيری‌شان می‌کنم. آخر آتش‌فشان خاموشه را هم پاک می‌کنم. آدم کفِ دستش را که بو نکرده! رو اين حساب، هم برای آتش‌فشان‌ها و هم برای گل اين که من صاحب‌شان باشم فايده دارد. تو چه فايده‌ای به حال ستاره‌ها داری؟
تاجرپيشه دهن باز کرد که جوابی بدهد اما چيزی پيدا نکرد. و شهريار کوچولو راهش را گرفت و رفت و همان جور که می‌رفت تو دلش می‌گفت: -اين آدم بزرگ‌ها راستی راستی چه‌قدر عجيبند!
۱۴


اخترکِ پنجم چيز غريبی بود. از همه‌ی اخترک‌های ديگر کوچک‌تر بود، يعنی فقط به اندازه‌ی يک فانوس پايه‌دار و يک فانوس‌بان جا داشت.
شهريار کوچولو از اين راز سر در نياورد که يک جا ميان آسمان خدا تو اخترکی که نه خانه‌ای روش هست نه آدمی، حکمت وجودی يک فانوس و يک فانوس‌بان چه می‌تواند باشد. با وجود اين تو دلش گفت:
-خيلی احتمال دارد که اين بابا عقلش پاره‌سنگ ببرد. اما به هر حال از پادشاه و خودپسند و تاجرپيشه و مسته کم عقل‌تر نيست. دست کم کاری که می‌کند يک معنايی دارد. فانوسش را که روشن می‌کند عين‌هو مثل اين است که يک ستاره‌ی ديگر يا يک گل به دنيا می‌آورد و خاموشش که می‌کند پنداری گل يا ستاره‌ای را می‌خواباند. سرگرمی زيبايی است و چيزی که زيبا باشد بی گفت‌وگو مفيد هم هست.
وقتی رو اخترک پايين آمد با ادب فراوان به فانوس‌بان سلام کرد:
-سلام. واسه چی فانوس را خاموش کردی؟
-دستور است. صبح به خير!
-دستور چيه؟
-اين است که فانوسم را خاموش کنم. شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
-پس چرا روشنش کردی باز؟
فانوس‌بان جواب داد: -خب دستور است ديگر.
شهريار کوچولو گفت: -اصلا سر در نميارم.
فانوس‌بان گفت: -چيز سر در آوردنی‌يی توش نيست که. دستور دستور است. روز بخير!
و باز فانوس را خاموش کرد.
بعد با دستمال شطرنجی قرمزی عرق پيشانيش را خشکاند و گفت:
-کار جان‌فرسايی دارم. پيش‌تر ها معقول بود: صبح خاموشش می‌کردم و شب که می‌شد روشنش می‌کردم. باقی روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و باقی شب را هم می‌توانستم بگيرم بخوابم...
-بعدش دستور عوض شد؟
فانوس‌بان گفت: -دستور عوض نشد و بدبختی من هم از همين جاست: سياره سال به سال گردشش تندتر و تندتر شده اما دستور همان جور به قوت خودش باقی مانده است.
-خب؟
-حالا که سياره دقيقه‌ای يک بار دور خودش می‌گردد ديگر من يک ثانيه هم فرصت استراحت ندارم: دقيقه‌ای يک بار فانوس را روشن می‌کنم يک بار خاموش.
-چه عجيب است! تو اخترک تو شبانه روز همه‌اش يک دقيقه طول می‌کشد!
فانوس‌بان گفت: -هيچ هم عجيب نيست. الان يک ماه تمام است که ما داريم با هم اختلاط می‌کنيم.
-يک ماه؟
-آره. سی دقيقه. سی روز! شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
شهريار کوچولو به فانوس‌بان نگاه کرد و حس کرد اين مرد را که تا اين حد به دستور وفادار است دوست می‌دارد. يادِ آفتاب‌غروب‌هايی افتاد که آن وقت‌ها خودش با جابه‌جا کردن صندليش دنبال می‌کرد. برای اين که دستی زير بال دوستش کرده باشد گفت:
-می‌دانی؟ يک راهی بلدم که می‌توانی هر وقت دلت بخواهد استراحت کنی.
فانوس‌بان گفت: -آرزوش را دارم.
آخر آدم می‌تواند هم به دستور وفادار بماند هم تنبلی کند.
شهريار کوچولو دنبال حرفش را گرفت و گفت:
-تو، اخترکت آن‌قدر کوچولوست که با سه تا شلنگ برداشتن می‌توانی يک بار دور بزنيش. اگر آن اندازه که لازم است يواش راه بروی می‌توانی کاری کنی که مدام تو آفتاب بمانی. پس هر وقت خواستی استراحت کنی شروع می‌کنی به راه‌رفتن... به اين ترتيب روز هرقدر که بخواهی برايت کِش می‌آيد.
فانوس‌بان گفت: -اين کار گرهی از بدبختی من وا نمی‌کند. تنها چيزی که تو زندگی آرزويش را دارم يک چرت خواب است.
شهريار کوچولو گفت: -اين يکی را ديگر بايد بگذاری در کوزه.
فانوس‌بان گفت: -آره. بايد بگذارمش در کوزه... صبح بخير!
و فانوس را خاموش کرد.
شهريار کوچولو ميان راه با خودش گفت: گرچه آن‌های ديگر، يعنی خودپسنده و تاجره اگر اين را می‌ديدند دستش می‌انداختند و تحقيرش می‌کردند، هر چه نباشد کار اين يکی به نظر من کم‌تر از کار آن‌ها بی‌معنی و مضحک است. شايد به خاطر اين که دست کم اين يکی به چيزی جز خودش مشغول است.
از حسرت آهی کشيد و همان طور با خودش گفت:
-اين تنها کسی بود که من می‌توانستم باش دوست بشوم. گيرم اخترکش راستی راستی خيلی کوچولو است و دو نفر روش جا نمی‌گيرند.
چيزی که جرات اعترافش را نداشت حسرت او بود به اين اخترک کوچولويی که، بخصوص، به هزار و چهارصد و چهل بار غروب آفتاب در هر بيست و چهار ساعت برکت پيدا کرده بود.
۱۵


اخترک ششم اخترکی بود ده بار فراخ‌تر، و آقاپيره‌ای توش بود که کتاب‌های کَت‌وکلفت می‌نوشت.
همين که چشمش به شهريار کوچولو افتاد با خودش گفت:
-خب، اين هم يک کاشف!
شهريار کوچولو لب ميز نشست و نفس نفس زد. نه اين که راه زيادی طی کرده بود؟
آقا پيره به‌اش گفت: -از کجا می‌آيی؟
شهريار کوچولو گفت: -اين کتاب به اين کلفتی چی است؟ شما اين‌جا چه‌کار می‌کنيد؟
آقا پيره گفت: -من جغرافی‌دانم.
-جغرافی‌دان چه باشد؟
-جغرافی‌دان به دانشمندی می‌گويند که جای درياها و رودخانه‌ها و شهرها و کوه‌ها و بيابان‌ها را می‌داند.
شهريار کوچولو گفت: -محشر است. يک کار درست و حسابی است.
و به اخترک جغرافی‌دان، اين سو و آن‌سو نگاهی انداخت. تا آن وقت اخترکی به اين عظمت نديده‌بود.
-اخترک‌تان خيلی قشنگ است. اقيانوس هم دارد؟
جغرافی‌دان گفت: -از کجا بدانم؟
شهريار کوچولو گفت: -عجب! (بد جوری جا خورده بود) کوه چه‌طور؟
جغرافی‌دان گفت: -از کجا بدانم؟
-شهر، رودخانه، بيابان؟
جغرافی‌دان گفت: از اين‌ها هم خبری ندارم.
-آخر شما جغرافی‌دانيد؟
جغرافی‌دان گفت: -درست است ولی کاشف که نيستم. من حتا يک نفر کاشف هم ندارم. کار جغرافی‌دان نيست که دوره‌بيفتد برود شهرها و رودخانه‌ها و کوه‌ها و درياها و اقيانوس‌ها و بيابان‌ها را بشمرد. مقام جغرافی‌دان برتر از آن است که دوره بيفتد و ول‌بگردد. اصلا از اتاق کارش پا بيرون نمی‌گذارد بلکه کاشف‌ها را آن تو می‌پذيرد ازشان سوالات می‌کند و از خاطرات‌شان يادداشت بر می‌دارد و اگر خاطرات يکی از آن‌ها به نظرش جالب آمد دستور می‌دهد روی خُلقيات آن کاشف تحقيقاتی صورت بگيرد.
-برای چه؟
-برای اين که اگر کاشفی گنده‌گو باشد کار کتاب‌های جغرافيا را به فاجعه می‌کشاند. هکذا کاشفی که اهل پياله باشد.
-آن ديگر چرا؟
b-چون آدم‌های دائم‌الخمر همه چيز را دوتا می‌بينند. آن وقت جغرافی‌دان برمی‌دارد جايی که يک کوه
بيشتر نيست می‌نويسد دو کوه.
شهريار کوچولو گفت: -پس من يک بابايی را می‌شناسم که کاشف هجوی از آب در می‌آيد.
-بعيد نيست. بنابراين، بعد از آن که کاملا ثابت شد پالان کاشف کج نيست تحقيقاتی هم روی کشفی که کرده انجام می‌گيرد.
-يعنی می‌روند می‌بينند؟
-نه، اين کار گرفتاريش زياد است. از خود کاشف می‌خواهند دليل بياورد. مثلا اگر پای کشف يک کوه بزرگ در ميان بود ازش می‌خواهند سنگ‌های گنده‌ای از آن کوه رو کند.
جغرافی‌دان ناگهان به هيجان در آمد و گفت: -راستی تو داری از راه دوری می‌آيی! تو کاشفی! بايد چند و چون اخترکت را برای من بگويی.
و با اين حرف دفتر و دستکش را باز کرد و مدادش را تراشيد. معمولا خاطرات کاشف‌ها را اول بامداد يادداشت می‌کنند و دست نگه می‌دارند تا دليل اقامه کند، آن وقت با جوهر می‌نويسند.
گفت: -خب؟
شهريار کوچولو گفت: -اخترک من چيز چندان جالبی ندارد. آخر خيلی کوچک است. سه تا آتش‌فشان دارم که دوتاش فعال است يکيش خاموش. اما، خب ديگر، آدم کف دستش را که بو نکرده.
جغرافی‌دان هم گفت: -آدم چه می‌داند چه پيش می‌آيد.
-يک گل هم دارم.
-نه، نه، ما ديگر گل ها را يادداشت نمی‌کنيم.
-چرا؟ گل که زيباتر است.
-برای اين که گل‌ها فانی‌اند.
-فانی يعنی چی؟
جغرافی‌دان گفت: -کتاب‌های جغرافيا از کتاب‌های ديگر گران‌بهاترست و هيچ وقت هم از اعتبار نمی‌افتد. بسيار به ندرت ممکن است يک کوه جا عوض کند. بسيار به ندرت ممکن است آب يک اقيانوس خالی شود. ما فقط چيزهای پايدار را می‌نويسيم.
شهريار کوچولو تو حرف او دويد و گفت: -اما آتش‌فشان‌های خاموش می‌توانند از نو بيدار بشوند. فانی را نگفتيد يعنی چه؟
جغرافی‌دان گفت: -آتش‌فشان چه روشن باشد چه خاموش برای ما فرقی نمی‌کند. آن‌چه به حساب می‌آيد خود کوه است که تغيير پيدا نمی‌کند.
شهريار کوچولو که تو تمام عمرش وقتی چيزی از کسی می‌پرسيد ديگر دست بردار نبود دوباره سوال کرد: -فانی يعنی چه؟
-يعنی چيزی که در آينده تهديد به نابودی شود.
-گل من هم در آينده نابود می‌شود؟
-البته که می‌شود.
شهريار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنيا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هيچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کرده‌ام!»
اين اولين باری بود که دچار پريشانی و اندوه می‌شد اما توانست به خودش مسلط بشود. پرسيد: -شما به من ديدن کجا را توصيه می‌کنيد؟
جغرافی‌دان به‌اش جواب داد: -سياره‌ی زمين. شهرت خوبی دارد...
و شهريار کوچولو هم چنان که به گلش فکر می‌کرد به راه افتاد.
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست



پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید