
12-08-2012
|
 |
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 2,255
سپاسها: : 3,026
3,197 سپاس در 1,890 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
حالا که آمدی
ناتوان از تکلم روزمره
محتضرانه پیچ خورده است
زبان بیهوده در خلائی بزرگ
پیش از این که بیایی
حالا که آمدی
کمکم می کنی که دست های کفن پیچ را
به زانوان خودم برسانم
و سؤال می کنی : اینجا کجای زمان است؟
که به دست هر که نگاه می کنی
بمب ساعتی بسته است؟
و زیر سینه بند هر زنی که می گذرد
جفتی کبوتر مرده ست که روی نوک هایشان
آواز مسجعی چکه چکه تپیده است
این خیابان دادگستری آیا نبود؟
و آن دستهای عاشقی که می شناختیم
حالا از هم جدا جدا
سعی می کنی بیهوده
بیهوده روی زانوان خودم به هوش بیایم
و باور نمی کنی اصلاً
که در اعماق سلولهای خاکستری ام
چیزی به گرمی خورشیده مرده است
چیزی به گرمی خورشید
پیش از این که بیایی
حالا
خماری سیاه آن همه شب را
همیشه همانطور خیس و خسته
به خواب و خاک و خاطره بسپار
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|